-
...این عوعوی سگان شما نیز بگذرد!
سهشنبه 29 آبانماه سال 1386 00:40
من خود کبیره ترین گناهم؛ دامن پس کشید...! نامه ای از زنی در جزیره ای! به نام ایران به کسی که این را می خواند...: نمی دانم اکنون که این نوشته به دستت می رسد چه روز از چه ماه و چه سالی است.اما می دانم قطعا دیگر نشانی از دیوارهای آهنین تشرع باقی نمانده است تا به نام «هوای نفس» هوای تنفست را بگیرند... اما می خواهم بدانی...
-
درد و نفرین...درد و نفرین...بر سفر باد!
یکشنبه 20 آبانماه سال 1386 10:45
دیرها خبری هست!...که پی باد پرترین قاصدکهای جهان به دهان های سکوت می افتد...مثل حباب هایی که ماهیان به آب می بخشند و دریا که شب ها؛ میان حباب های خاموشی می میرد...عین ماهیان خیس که گاه تشنه دریا می میرند! شب نیم مرده دنیاست...و ماه دارد از نیمه خاموش می شود. نه رفیق...تب نیست.تب نیست این حرف های بی دلیل...و لکنت...
-
شبانی که در تلاطم روبه رو گم شد!
دوشنبه 7 آبانماه سال 1386 03:01
رفیق...(ها! کلمه نامانوسی ست) اگر دیدی کنار ماه می خندم؛ یا میان بادها می گریم... اگر زیر بارانی ام یک چمدان و چتر کهنه دیدی...حرفی نزن لطفا! به جایی چیزی نگو.. بگذار مردمان این سوی ماه و آن سوی آفتاب؛ در خانه هایی که چراغ هایشان پر از پروانه های مرده ست...در خواب نزدیک سحر...نام مرا هجی کنند!...من سال هاست لابه لای...
-
وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت...
دوشنبه 23 مهرماه سال 1386 03:19
:بخوانید متنم را.پی نوشت های لعنتی را بی خیال شوید لطفا! من همیشه از ناگهان خواب مردمان بیدار می شوم...وپنجره هی به من نگاه می کند.آنقدر که دیگر تمام خواب های دنیا را از برم...بچه گی کردم.نه؟...خیال می کردم خدا در رگ من راه می رود.خیال می کردم مرده ها...شب های «برات»؛ به خاطر ما راه می روند. ومی رفتم سر مزار دنیا و؛...
-
کاش کسی در جایی منتظرم بود!
جمعه 6 مهرماه سال 1386 15:29
می گوید فراموشی دفاع طبیعی بدن است در برابر رنج...می گویند دردی که نوزاد؛ هنگام عبور از آن دریچه تنگ متحمل می شود چنان شدید است که کودک ترجیح می دهد رنج زاده شدن را برای همیشه از یاد ببرد! اما تو خود میدانی...حالا هم که آمده ام تا سرانجام خود را از شر رنجی خلاص کنم که دانای کل! بر من تحمیل می کرد ...ناخودآگاه طره های...
-
صخره!
یکشنبه 18 شهریورماه سال 1386 11:37
«بر ساحل قدم می گذاری بی هیچ نشانی از من!» او نوشت.دلم می ریزد...لبهایم شور.« آب دریاها سخت تلخ است آقا!» می بینی؟این جا هم هست.همه جا.دیوانه شدم.لبهایم شور است.این جا بوی شرجی و طراوت می دهد...وتو...«تغییر کرده ای؟»... ـ انگار سالی گذشته است بر من ـ «پیرتر شده ام!» ...هی برادر یادت هست آن روز را در بزرگداشت...
-
تمام!
پنجشنبه 1 شهریورماه سال 1386 15:02
این وبلاگ تا اطلاع ثانوی تعطیل شد!... پ.ن: عجباااااااااااااااااااااااااااا...دلم خواست تغییر بدم جمله بالا رو! به اندازه همین یه مشت خاک هم تو این دهکوره دیجیتالی حق نداریم...؟...آدمی زاده دیگه خب.پشیمون می شه.خدا رو چه دیدی!!!
-
بر سنگ ها و آدمی..
دوشنبه 22 مردادماه سال 1386 12:26
صبورا! از انتظار این همه شب که به آفتاب فکر می کنند بیشترم! بیشترم از انتظار آدمی؛برای نجات آدمی. بیشترم از صبر زمین و کفر سنگ هایی که فرود آمدند بر سنگ ها و آدمی! رفیقا! دلم که گرفته بود از زمین و انتظار...خودم که بیشترم از انتظار آدمی... خوشم باد؛ که می خواهم؛ بی یا با اذن تو با شیطان حرف بزنم...به جای این همه سنگ...
-
فدای چشمات؛ اگه چشام بارونیه....
یکشنبه 14 مردادماه سال 1386 02:44
حالا که در آغوشت پناه گرفته ام کاش وضعیتمان همیشه قرمز بماند....! پ.ن ۱:کوتاه بود....می دانم....در این روزهایی که هی نگفتنم می آید....و به طرفه العینی خشمگین می شوم...بضاعتم اندک است در برابر صبوری حیرت آورت....همین واژگان است!....تمام بضاعتم!....من را به سادگیم ببخش مرد بارانیم!... پ.ن۲:دل نوشته بود...دل؛دل است...
-
باور کنید!لطفا...
دوشنبه 1 مردادماه سال 1386 11:22
به بالا قسم! مردمان دور و نزدیک این همه شهر و عقل و کتابخانه های بزرگ همیشه چیزی را پنهان می کنند: گاهی حرفی؛ عکسی؛ شرمی؛ یا نامی را! من هم به سهم آشکاری حالم که خراب؛ گاهی پشت کلمات چتری را....پشت جیب پیراهنم خدایی را...پشت دست هایم یا کنج خیس آستینم رویم را...خودم را پنهان می کنم از آدمی!...که با رابطه های من هیچ...
-
همینجوری راحت!
یکشنبه 24 تیرماه سال 1386 01:46
حالا یک روزی می رسد که ما هیچ چیز به یاد نیاوریم.نه...نه...نه...!تصور کن! و آن روز ما هی آلزایمر می گیریم یا آلزایمر ما را می گیرد و هی پیش داوری های احمقانه می کنیم و هیچ کس نمی تواند بگوید خرت به چند و هی فرقی نمی کند که برف بیاید یا باران و اصلا بهار می شود فصل خوب رفتن! و همه زندگیمان می شود... شما را به خدا اگر...
-
انگار سال هاست...
پنجشنبه 14 تیرماه سال 1386 03:10
« من کجا از مهربانی چشم پوشیدم؟» من برگشتم به خدا!جستجو کردم.کجایش چه اهمیتی دارد؟تو فکر کن آنجا که « حتی در جنگل های بارانی هم هر روز باران نمی بارد!»مهم است؟ حالا« بوی انبه کال» می پیچد در هوا و ما را « میل همیشه رفتن» می برد.تا کجا؟تا انار.سکوت.باران! تا برف و این میل مبهم کلافگی! خورشید خانوم هم که چارقد مشکی نمی...
-
زندگی
شنبه 9 تیرماه سال 1386 02:52
شازده کوچولو پرسید: -تو این جا چه می کنی؟ می خواره گرفته و غمگین جواب داد: -می نوشم. شازده کوچولو از او پرسید: -چرا می نوشی؟ -برای فراموش کردن. شازده کوچولو که دلش به حال او سوخته بود پرسید: -چه چیز را فراموش کنی؟ - فراموش کنم که شرمنده ام. - شرمنده از چی؟ میحواره که به یکباره مهر سکوت بر لب زد؛ گفت: - شرمنده از...
-
بی سرزمین تر از باد...
سهشنبه 29 خردادماه سال 1386 21:39
«جرئت فهمیدن داشته باش!!!!» ساقی گفت. «آه شهر کولیان!چه کسی تو را دید و فراموشت کرد؟»این را هم لورکا گفت. آخ!لورکا! نمی خواهی دست از سرم برداری؟در شهر کولیانم هنوز...همان گونه که بودم:غیرقابل پیش بینی؛غیر آشوبناک؛گرگ!...گرگ که نه ماهی!...ماهی هم نه!...اصلا هیچ!سکوت... همان گونه که بودم:کولی!پر از وسوسه های«رفتن و...
-
هرچی آرزوی خوبه مال تو؛هرچی که خاطره داریم مال من....
دوشنبه 21 خردادماه سال 1386 02:22
«اینه که فاصله ها رو نمی شه با گریه پرکرد...» بله.البته!حق با شماست!هیچ فاصله ای با گریه که هیچ؛ با هیچی پر نمی شود.جای خالی تو هم.شعر که هیچ.هیچ...اصلا هیچ.بله جناب قمیشی شما که شاهدید بر «دگر حکایت ما»!ما احمق نیستیم به خدا!یا لااقل خودمان دچار این توهمیم.کافی نیست؟چرا توهم کافی است.اصلا فقط توهم است که کافی...
-
با پوزش از لورکا!
یکشنبه 13 خردادماه سال 1386 10:29
مهم نیست عزیز دل! انقدری که تو فکر می کنی مهم نیست... از ایگناسیو مایه نگذار لطفا! بگذار لااقل به لورکا خیانت نکنم!!! حالا می دانم که نشانی ها همیشه درستند...من اما هنوز از بیراهه ها می روم... ماه کولی شاید روزی در بیراهه ای منتهی به جاده انارستان پیدا شود. ... بوی تبداری ام در فضا می پیچد!!! ... ما هنوز هم رویاهایمان...
-
لعنت به آن نویسنده روس!
جمعه 4 خردادماه سال 1386 23:17
«باید استاد و فرودآمد بر آستان دری که کوبه ندارد چرا که اگر بگاه آمده باشی دربان به انتظار توست واگر نه به در کوفتنت پاسخی نمی آید...*» بگاه آمده بودیم به خدا!دربان مست بود و خواب آلود.به عشق ما؟چه فرقی می کند عزیزم!!! از دیوار بالا رفتیم.فریاد زدند:دزد؛دزد...گرفتار شدیم.این همه سال.سالی نیست؟این همه ماه! اصلا این همه...
-
نامه ای برای خدای خوب و مهربان...
دوشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1386 19:22
دروغ گفتم. ای خدای عزیز ومهربان می دانم که تو انقدر خوبی که حتی اگر دروغهای بیشتری هم گفته باشم مرا می بخشی. این که عاشق آمازون هستم دروغ بود. . من اصلا در جهان دلم نمی خواهد در آمازون پرتاب شوم آن هم در بغل جگواری چیزی. چه معلوم؟ شاید به جای اینکه عاشقم شود مرا بخورد و آنوقت من مجبور شوم از بهشت برای تو نامه بنویسم....
-
با گرگ ها می رقصد
یکشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1386 08:34
نه!جرات فهمیدن نداشتم.ندارم هنوز هم.می خواستم«طوری از کنار زندگی بگذرم که زانوی آهوی بی جفت بلرزد نه این دل ناماندگاری بی سامان»...نه!آقای آغداشلو!حق با شماست.«همانی نشدیم که می خواستیم»شدیم؟شاید وقتی دیگر. حالا که کوچه ها همه سیاه پوشند...نه!این را نمی خواستم بگویم.حالا که کوچه ها همه یا بن بستند یا به خیابان می...
-
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند...
پنجشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1386 10:40
«گاهی اوقات اندوه سنگ پاره خردی؛ ورای تحمل کوه در خواب کبوتر است...» ساده بود؟نه.دشوار.آنقدر که عرق از تنت جاری شود.از تمام تنت.از تقلای درک این داشتن و نداشتن.نه.داستان این نبود؛نیست...به خدا! که لحظه ها را اصلا چه نیاز به «عنوان»!این «لحظه های گریز پا»...که در آن نفهمی صبح و شب کی بهم گره خوردند...«یکی شدند و...
-
تلخ
پنجشنبه 30 فروردینماه سال 1386 09:03
حوصله ها با باد رفته اند... تو گفتی پنجره را ببند؟ نه من گفتم...عصر تعطیل هم بهانه ماست که می خواهیم زن سنتی باشیم.ولی لباسمان به درد ماتریکس می خورد. نیست؟ و چشمانی که چشم مرا گرفت...نمی دانم چرا،کی، چگونه، کجا، جا ماند...جا ماند اصلا؟نه همراهم است.همین جا.نزدیک به همین میل همیشه رفتن،در حاشیه همین آیینه بی...
-
همین...هیچ!
چهارشنبه 15 فروردینماه سال 1386 11:56
«در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش/این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم» ما هیچ وقت هیچ چیز نگفته ایم.اصلا ما را چه به گفتن.ما فقط نگاه می کردیم.ما فقط نگاه می کنیم.«ما هیچ...مانگاه» همین .باور نمی کنید؟از امروز تا همیشه هم چیزی نمی گوییم.فقط نگاه می کنیم.همین باور کنید.ما هی تیتر زدیم.هی تیتر.هی تیتر!فقط تیتر زدیم و فقط نگاه...
-
بزن به سیم آخر؛ دیوونه شو مثل ما!
شنبه 26 اسفندماه سال 1385 02:36
پرده نخست: به ـ دنا ـ گفتم: خوشحالم که هستی. دنا اما در جواب مثل ددی نگفت که از اینکه با همیم خوشحاله؛گفت که از آدمای شورشی خوشش می آد.یه آدمایی مثل من؛پسرخوانده و دانای کل...گفت که من آیینه ۵ ؛ ۶ سال پیش اونم.من شورشی ام؟ پرده دوم: پسر خوانده اومده بود اینجا.یکی بهش گفت: گم نشی.اون گفت: خیلی تابلو ام.گم نمی...
-
خارج از تحمل کره زمین!
شنبه 12 اسفندماه سال 1385 17:08
من؛ تو؛ ما؛ او؛ شما؛ ایشان... سر جمع می شود شش صیغه. من اما مفرد مونث غایبم این روزها...استثنائا ترجیحم هم همین است این روزها!باران هم که می بارد این روزها...نوروز هم که نزدیک است این روزها...این روزها.این روزها.این روزها. این روزها که بنفش است و نیلی و آبی و قرمز و زردو نارنجی.به قول دوستم روی هم می شود خاکستری رنگ...
-
حق با تو بود...می بایست می خوابیدم
شنبه 28 بهمنماه سال 1385 05:23
غصه نخور کرگدن.تو هم یه روز می پری!!!!!» با شنیدن این خبر آگاهان تیتر زدند:«کرگدن ها دیوانه شده اند»مثل همیشه.آگاهان هویج حیف نون! ما اما تا آنجا که می دانیم کرگدن قصه ما دیوانه نبود.احتمالا«جاناتان مرغ دریایی»رو خوانده بود و جوگیر شده بود.مثل خود ما که اغلب اوقات اتمسفر زده ایم! والبته ما بهش گفتیم که تو با جاناتان...
-
حق با تو بود...می بایست می خوابیدم
شنبه 28 بهمنماه سال 1385 05:22
«رو پشت بوم خونمون یه کرگدن نشسته غصه نخور کرگدن.تو هم یه روز می پری!!!!!» با شنیدن این خبر آگاهان تیتر زدند:«کرگدن ها دیوانه شده اند»مثل همیشه.آگاهان هویج حیف نون! ما اما تا آنجا که می دانیم کرگدن قصه ما دیوانه نبود.احتمالا«جاناتان مرغ دریایی»رو خوانده بود و جوگیر شده بود.مثل خود ما که اغلب اوقات اتمسفر زده ایم!...
-
دل دل های یک آنتی سوشیال
جمعه 20 بهمنماه سال 1385 17:53
ولم کنید وبی خود گیر ندهید! از روی خط کشی نمی روم؛پل هوایی هم همینطور.حال می کنم نقض مقررات کنم.اصلا دچار اختلال شخصیت ضداجتماعی شده ام.خیالتان راحت شد؟ می خواهم کارهای احمقانه کنم.بیشتر ازهمیشه.اصلا می خواهم بروم برای صدمین بار عاشق شوم.عاشق آدمی که دوهزار سال از من بزرگتر است واز فرق سر تا نوک پا بامن تفاوت...
-
مغبچه ای می گذشت راهزن دین ودل...
چهارشنبه 11 بهمنماه سال 1385 09:51
«پس کی خواهد آمد علاقه تا آخرین دقیقه؟» نه!هرگز جوابی برای این نبود...نه!من اینکاره نبودم.اصلا بیا بی خیال شویم.سر راه یک بسته پاستیل می گیرم و همه اش را هم می جوم.وقت برگشت هم می روم واز کله پزی نزدیک دانشکده کله پاچه می خرم. «به درک راه نبردیم...» من؛ من؛ من؛ همین من ساده؛باور کن...از همان لحظه ای که با آرامش و...
-
چالش فلسفی
یکشنبه 1 بهمنماه سال 1385 05:13
الان دارم آهنگ *عشق داند* شجریانو گوش می دم. آخرش نفهمیدم ـ عاقلان نقطه پرگار وجودندـ؟ یا ـ در این دایره سرگردانندـ ؟ نکنه منم دچار توهم رقص در مرکز جهان شده باشم و این فقط سرگردانیه؟ نه!به تناقض رسید.من کاملا حسی می رقصم.ولی اونایی که می خوان باهام برقصن مواضب باشن!گاهی دودوتا چهارتا می شه!با برنامه ریزی! مراقب فاصله...
-
هبوط...درد بودن
جمعه 22 دیماه سال 1385 09:45
بیم از هبوط نیست که ما را طلسم سیب از بوی تند توطئه غافل نمی کند... ۱.این یلدا بازی ما برای خیلی ها سوء تفاهم به وجود آورد.همین جا باید بگم که تمام موارد زیر مربوط به همان دوره کودکی است...و هیچ نمودی در*حال* من ندارد! ۲. این روزها بحث هیجان انگیز وجنجال برانگیزی در خانه ما به راه است! انتخاب اسم برای نی نی خواهرم!!!...