شیخ بی چراغ

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کرده ام سوگوار نباشم

شیخ بی چراغ

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کرده ام سوگوار نباشم

۲ تا خواستگار پیدا کردم...یوهووووووووو

۱.خیلی وقت بود که حرفی از فرشته های کوچکم نزده بودم.تقریبا ۱ ماهی )می شه که دیگه مربی نیستم.به لطف حاکم بزرگ(می تی کومان) شدم مدیر داخلی مهد کودک(خداییش پیشرفتو حال می کنین...؟!!) البته ارتباطم با فرشته هایم کمتر شده است وباز هم باید با این آدم بزرگهای غیر قابل تحمل سروکله بزنم.اما هنوزم تا فرصتی دست می ده میز مسخره مدیریتو رها می کنم و می رم پیش بچه هام...

چند روز پیش بود که یکی از فرشته های ۵ ساله ام(شروین) به طرز هیجان انگیزی سورپرایزم کرد.مشغول کارم بودم که به طرفم دوید وگفت:خاله گوشتو بیار می خوام یه چیزی بگم...سرمو بردم جلو.گفت:امروز می خوام برم خرید کنم... ـ مبارکه خاله.خوش به حالت...گفت: با عموم می رم خرید... ـااااااااا چه خوب.پس دوتایی می خواین خرید کنین...گفت: تو هم بیا تارا(ببینین چه سریع پسر خاله می شه) ـ من دیگه چرا عزیزم؟!! گفت:آخه می خوام برات لباس عروس بخرم...خندم گرفته بود.گفتم شروین جان برو کلاست شروع شده خاله.نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و با جدیت گفت: خیلی وقت بود می خواستم بهت بگم.فرصت نمی شد...و بعد هم با همون جدیت رفت سر کلاس(اگه چند روز دیگه دیدین این وبلاگ بسته شد بدونین که منم به سلامتی رفتم خونه بخت و آقامون اجازه نمی ده بیام تو نت...)

۲. یکی از بچه های ۳ ساله مهدکودک هست که پدر ومادرش متارکه کردن و اون با پدرش زندگی می کنه وبرای اینکه بهانه مادرشو نگیره بهش گفتن که فوت کرده...از همون روز اولی که وارد مهد شدم همیشه می گفت:خاله می یای مامان من بشی؟می گفتم: چرا خاله؟ می گفت:آخه مامان من خوشگل نیست(منظورش مادربزرگش بود)من هم همیشه بغلش می کردم و یه طوری حواسشو پرت می کردم.دیروز که پدرش برای بردنش اومده بود وقتی که می خواستم تحویلش بدم دستمو گرفت و گفت:بابا نگاه کن.همین خالمه که می گفتم!بیا اینو بگیر...!!!بیچاره باباش از خجالت سرشو انداخت پایین و من هم با پرروگی و کلی اعتماد به نفس خداحافظی کردمو برگشتم تو مهد کودک(اگه چند روز دیگه دیدین رنگ و بوی نوشته هام تغییر کرده و لحن راننده تاکسی های محترمو گرفته بدونین که همسر عزیزم زحمت نوشتنش رو می کشه چون من باید پوشک بچمو عوض کنم)


پ.ن۱:(چه حالی می ده این پی نوشت نوشتن!)مدتها قبل یکی از دوستان ارزشمندم کاست *بابایی* رو بهم معرفی کرد وتاکید کرد که حتما بخرم.هفته قبل از انتشارات دارینوش خریدم وامروز برای اولین بار موفق شدم گوش بدم...فقط می تونم بگم که بی نظیره...شعرهای مجتبی معظمی با دکلمه پرویز پرستویی و همچنین صدای زیبای بیژن مفید...کار فوق العاده ایست.

پ.ن۲:همین دوستی که بالا بهش اشاره کردم به طرز عجیبی مفقود شده.(البته فکر می کنم تو پست ۵ شنبه ۶ مهر ماه هم درموردش نوشته ام)هرچی موبایلشو می گیرم یه خانومه (نمی دونم کیه.مشکوک می زنه!!!) می گه:برقراری تماس با مشترک مورد نظر امکان پذیر نمی باشد...می دونم که تهرانه.ولی نمی دونم درچه حالیه...فقط اینکه اگه مثل همیشه یه سری به وبلاگم زد بدونه که دلم مثل سیروسرکه داره می جوشه وباید باهاش صحبت کنم...لطفا خودتو نشون بده!!!(رمز بین ما: جمع کن خودتو...می دونم که فهمیدی با توام)

 

بعد توهیچ چیزی دوست داشتنی نیست...

با چشمهای بسته بهتر می شه خاطرات را مرور کرد.نه؟

پس چشمامو می بندمو می رم به گذشته ها...توی باغ خاطرات...اونقدر توخاطراتم ذوب می شم که فقط دوتا چشم سیاه درشت می مونه و یک گیس بافته مشکی...با دستام دونه دونه خاطراتمو خاک می کنم...تلخ وشیرین...تلخ وشیرین...تلخ وشیرین...وکنار مزارشون می شینم ومی بارم تاسبک بشم.دل نازک شدم ؟نه! دل نازک نشدم...شایدم شدم...می دونی که باتوام.با تو که بهترین روزهای عمرمو باهات گذروندم.تموم خاطرات شیرین نوجوونیمو...لابه لای مهی از غم دوتا چشمای سیاهت گم می شن...اما هنوزم آن آبشار مشکی پیداست...

همه تلاشمو کردم که این بار که برگشتی دیگه کسی نتونه خرابش کنه...پل دوستیمونو می گم...اما مثل این که باید بیشتر سعی می کردم...اما نه...من که کاری نکردم...واز همین دلم می سوزه.باز تو مه خاطرات گم می شم...یاد شیطونی هامون می افتم...اشتباهامون...حماقت هامون...عاشق شدنامون...آه...عاشق شدنامون...

شوری اشک گونه هامو می سوزونه ومن به خاک کردن خاطراتمون ادامه می دم وبا خودم زمزمه می کنم...دوستت دارم...دوستت دارم...دوستت دارم...به اندازه تموم روزایی که با هم گریه کردیم وخندیدیم...به اندازه تموم شبایی که تا سحر حرف زدیم واز حرفای تکراری خسته نشدیم...به اندازه تموم اشکایی که از دوری هم ریختیم...به اندازه تموم روزایی که حسرت دیدن هم را داشتیم...به اندازه...به اندازه...به اندازه تموم خاطراتی که باهم ساختیم...

حالا مهربانم به من بگو تو دنیایی که آدما به چشماشون هم اطمینان ندارن چطور می شه به گوشای دیگری ایمان داشت...؟!!با همه این حرفها:

آن سفر کرده که صدقافله دل همره اوست         هرکجاهست خدایا؛به سلامت دارش...

 

ماه را خاموش کنید

چه زیاد کودکانی راه رفته اند در من‌‌‌؛ چه زیاد دویده اند.از روی دستهایم پریده اند...

به دست خدا دست زده اند.بعد رفته اند به بزرگسالی این همه اتاق مردمان

نشسته اند روی دستهای دعاشان

که چشم انتظار پیغمبران بزرگند...

                                           کلمات زیادی حالا

درمن از کودکستان های دنیا می آیند.می پرند...

به ماه دست می زنند.به ستاره هم.

می روند برای خودشان لابه لای کارهای عجیب خدا؛ دور می زنند؛ سیر می کنند؛می آیند پایین و

                           مثل یک فیلسوف کوچک می نشینند میان انگشت وشقیقه ام...خیره به دنیا.

که چطور مشکل ما وخدا

                             مشکل سکوت وصدا

                                                        حل شود!

بعد می پرند در سکوت گهواره ای در من به  خواب می روند.

خوابم گرفته درسکوت زمین...چراغ ها راخاموش کنید...ماه را هم!!!


پ.ن:دوست عزیزی دارم که گاهی اوقات؛ وقتی از آدمهای اطراف وانتظارات بی پایانشان خسته می شویم گپی کوتاه؛ هردویمان را(والبته بیشتر من را) سرکیف می آورد.می گفت:.وقتی نوشته هایت کوتاه است و موجز؛نظرات خوانندگان هم دقیق تر می شود. تصمیم داشتم دیگر طولانی ننویسم...اما راستش دلم برای  تهوعات ذهنیم تنگ شده بود! می دانم که او؛من را به سادگی وصداقتم خواهد بخشید..