شیخ بی چراغ

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کرده ام سوگوار نباشم

شیخ بی چراغ

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کرده ام سوگوار نباشم

برای تو که آشناترینی..

حدود من این اهل کجایم و شناسنامه نیست.حدود پنجره هم رو به چشم و خیال تو باز خواهد شد...دلمشغول نباش عزیزکم! چراغ من همیشه رو به خواب و تیرگی مردمان روشن است ـ نه در آروزی خاص بودن؛بزرگ بودن یا تمام تعابیر تو ـ 

هرچند همیشه همین بوده است؛ تمام چراغهای نزدیک من زودتر از من تاریک می شوند...زودتر از حدود دلتنگیشان! دیده ام بودنت را...خوب بودنت را...ولی بیا کمی پایین تر از خیال و اوج تو راه برویم.کمی نزدیکتر به حقیقت این شهرهای اضافی...به حقیقت این خانه ها و این حقیقت اضافی! 

می دانی اول قرار بود از ما یکی هر روز بمیرد؛ یکی هر روز بیاید.و ما مردیم...شما مردید...آنقدر مردند تا همسایه ها راحت تر از بالش صبح به ملافه شب بروند! قرار من اما این است: من آن قدر در مردنم می آیم که در تمام حد و حدود زندگیت راه بروم...بروم خوشدلی کرده خنده جمع کنم. 

یک مشت چشم آبی کودکان شمال شهر را به غربت این همه نگاه بادامیُ تلخِ کودکان افغانیم بپاشم! 

رفیق خستگی هایم؛طاقت بیاور.بدگلی هم بلدم.رندی کنم به شیوه حافظ؟....«ز حشمت اهل جهل به کیوان رسیده اند/جز آه اهل فضل به کیوان نمی رسد» 

دوست داشتم کمی هم از سکوت چشمان سه سالگیمان بگویم...چه حیرت آور بود آن سکوت دیرسالگی و چه باشکوه بود شکستن آن سکوت!از بیهوده گفتن های شبانه مان و طفره رفتن های آشکارمان...در این سطور نمی گنجد که مهتاب شبی خواهد و آسوده سری دیگر شاید! 

ولی عزیز دلم؛ همین است:حدود ما پر از دروغهای اضافی؛ پر از راستی های اضافی است...همین است که هنوز؛ چه در کنار پنجره اتاق خواب صمیمی و آشنای تو و چه در کنار غریب ترین پنجره های روبه زندگی؛ کسی بلند می خواند

                              من جام جمم ولی چوبشکستم هیچ...                                                                                                               


پ.ن: بابا می گه: وقتی زنگ می زنی به طرف؛ می بینی جوابتو نمی ده یا ریجکتت می کنه دباره زنگ نزن.شاید معذوریت داره نمی خواد باهات حرف بزنه...اما مگه من فهمیدم این حرف بابا رو؟!! خلق و خوی رابین هودی دست از سرما بر نمی داره!خودت که می دونی دارم تو رو می گم...

بغض غزلی بی لب!

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد 

در دام مانده باشد صیاد رفته باشد........ 

حال این روزهایم که همه جا هستم الا همان جایی که باید باشم...همان جایی که دو خط موازی...شاید....قطع می کنند تمام محالها را...همین است!همین!


پ.ن:خدایا! خنده های تصنعیم ارزانی خودت... 

پ.ن2:از وقتی که با بچه های مهربان و همیشه شاکر افغان کار می کنم و همدل شده ام ایمان آورده ام به اینکه یک با یک برابر نیست...!همین!

تلخ تر از تمام آیس کافی ها!

در خواب من کسی نگذشته است. 

 

من پای همین حرف ماندم و تو...فراموش کردی روزی ـ این را دلم می گوید ـ در چشمان هم غرق شدیم و داستانمان آسمانی داشت.آن روز هیچ پنجره دیگری پیدا نبود... 

حتی پیدا نبود  

دلی جا بزند...دیگر جای هیچ مجنونی خالی نیست.نه توی این صفحه؛ نه درون من! 

پاره های دل جا باز کرده اند 

برای سکوت و انتظار 

                              که خوش دارم بکشم!


پ.ن۱: کاش کسی در جایی منتظرم بود...در کافه ای شاید...از نوع فرانسه اش! 

پ.ن۲: می خواستم جوری بنویسم که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد و نه این دل ناماندگار بی سامان...شد؟