این که عاشق آمازون هستم دروغ بود.. من اصلا در جهان دلم نمی خواهد در آمازون پرتاب شوم آن هم در بغل جگواری چیزی. چه معلوم؟ شاید به جای اینکه عاشقم شود مرا بخورد و آنوقت من مجبور شوم از بهشت برای تو نامه بنویسم. اصلا دلم نمی خواهد.
می شود یک چیز دیگر انتخاب کنم؟از لطفت متشکرم!می شود تقاضا کنم مرا در جزیره ناشناخته بیندازی پایین؟و به ـسرندیپیتی ـ و ـ کونا ـ بسپری پیدایم کنند؟
متشکرم می دانم که این کار برایت مثل آب خوردن است و هیچ زحمتی ندارد.و من همش به جان آدمهایی که درجهان صدا وسیما هستنددعا می کنم.چون همش کارتونهای بچگی های من را تکراری تکراری نشان می دهند.و من ذوق می کنم.می دانی خدا جان؛ من وقتی بچه بودم نمی دانستم که تو انقدر مرا دوست داری که هر چه بخواهم بهم می دهی.ولی حالا می دانم.
پ.ن۳:این پست را فقط و فقط به خاطرمامان سحرم که گفته بود می خوام شیطنت بباره ازت نوشتم(البته شما ها همتون رو سر من جا دارین!)اما...سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی...بی خیال! من شاد شادم.مثل همیشه...(حالا یکی نیست بگه تو مرض داری که این بیت رو می نویسی؟!!! یکی بی خود می کنه اینو بگه!)
نه!جرات فهمیدن نداشتم.ندارم هنوز هم.می خواستم«طوری از کنار زندگی بگذرم که زانوی آهوی بی جفت بلرزد نه این دل ناماندگاری بی سامان»...نه!آقای آغداشلو!حق با شماست.«همانی نشدیم که می خواستیم»شدیم؟شاید وقتی دیگر.
حالا که کوچه ها همه سیاه پوشند...نه!این را نمی خواستم بگویم.حالا که کوچه ها همه یا بن بستند یا به خیابان می رسند...نه این را هم که خوب می دانید!دیگر چه می ماند جز اینکه شب ها همه ـ شب یلدا ـست که هی در آن «همدم غم شبونه» بخوانم و هی «نیاید آن که قرار بود»...حالا شما هم بگویید:«شما را چه به قول وقرار!»باز هم حق با شماست.مارا چه به قول وقرار...آخر می دانید:
«زن بی حجاب نداریم...زن باحجابم نداریم...
مرد بی غیرت نداریم...مرد باغیرتم نداریم...
نداریم...نداریم...نداریم...
تولد یه بچه اس...اما بچه هم نداریم...»
درد از «بی ترانه خواندن»است.شما که خوب می فهمید!
پ.ن۲:لطفا...لطفا...لطفا...شما را به همه مقدساتتان قسم میدهم،این روزها نیایید و هی بگویید:ما که چیزی نفهمیدیم...روزهای تلخی نیستند این روزها.اما...تنهایی غریبی همه وجودم را گرفته است...
پ.ن نمی دانم چند:گاهی فکر می کنم انگار تمام زندگیم را در خواب بوده ام...نمی دانم...
«گاهی اوقات اندوه سنگ پاره خردی؛ ورای تحمل کوه در خواب کبوتر است...»
ساده بود؟نه.دشوار.آنقدر که عرق از تنت جاری شود.از تمام تنت.از تقلای درک این داشتن و نداشتن.نه.داستان این نبود؛نیست...به خدا! که لحظه ها را اصلا چه نیاز به «عنوان»!این «لحظه های گریز پا»...که در آن نفهمی صبح و شب کی بهم گره خوردند...«یکی شدند و یگانه»! نه!داشتن یا نداشتن؛ مساله این نیست...که اصلا این لحظه ها را چه نیاز به مالکیت.به داشتن.جاری هستند در تو.تو بگو «تمامیت خواهی»!همین است خب.تمامیت لحظه ها جاری است در این میانه؛که میانه ای هم نیست!هست؟یگانگی که میانه ندارد؛نمی شناسد...من اما«تو را خوب می شناسمت ری را»! اندازه همان لحظه گریز پا! « من؛همین من ساده...باور کن»!
«در عاشقی گریز نباشد ز ساز و سوز
استاده ام چو شمع مترسان زآتشم...»