-
یلدا بازی
سهشنبه 12 دیماه سال 1385 07:56
می دونین؛ خیلی درد آوره که بخواین پست جدیدتونو به یلدا بازی اختصاص بدین! مخصوصا اینکه یه عالمه حرف تازه هم برای نوشتن داشته باشین...اما خب دیگه چی کار می شه کرد؛ نمی شه روی دوستان رو زمین انداخت.بالاخره زحمت کشیدن؛ تو این گرونی؛ تدارک دیدن...(به هیچ کسم ربطی نداره که چقدر به این و اون التماس کردم که منم بازی بدن!!!)...
-
حال ما خوب است!
دوشنبه 27 آذرماه سال 1385 23:46
رفته آدم بشود؟!! نه؛ بعید است از او. بی شما رفت هوایی بخورد بی صدا چوب خدایی بخورد...!! پ.ن:امروز ۱ ساعت؛ فقط ۱ساعت دیرتر از دانشگاه راه افتادم.انقدر ترافیک سنگین بود که هرچی فحش آب کشیده و آب نکشیده از عنفوان کودکی شنیده بودم به هرکسی که باعث وبانی این ترافیک بود دادم(البته توی دلم.می دونیین که من چقدر مبادی آداب...
-
حال ما خوب است!
دوشنبه 27 آذرماه سال 1385 23:42
رفته آدم بشود؟!! نه؛ بعید است از او. بی شما رفت هوایی بخورد بی صدا چوب خدایی بخورد...!! پ.ن:امروز ۱ ساعت؛ فقط ۱ساعت دیرتر از دانشگاه راه افتادم.انقدر ترافیک سنگین بود که هرچی فحش آب کشیده و آب نکشیده از عنفوان کودکی شنیده بودم به هرکسی که باعث وبانی این ترافیک بود دادم(البته توی دلم.می دونیین که من چقدر مبادی آداب...
-
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد...
چهارشنبه 8 آذرماه سال 1385 19:53
از زلالیت کودکی تنها سماجتی مانده در چشمانم تا که یکریز بخوانند ترانه ّ باز باران...ّ را...! پ.ن۱:نمی دونم چرا این روزها بطور غریبی به جیپسی کینگ(شاه کولی) معتاد شدم!اگه نشنیدین حتما گوش بدین.فوق العاده زیباست...آهنگ های اسپانیایی یه حس عجیبی به آدم می ده...یه حس خوب...یه حس ملایم...مثل بوی پرتقال...جیپسی کینگ به نظر...
-
من متفاوت!
چهارشنبه 24 آبانماه سال 1385 01:10
انتظارت والس غم انگیزیست... کاش... شیش وهشت می شد ریتم زمان در تیک تاک ساعتها! پ.ن۱:من دیگه مهدکودک نمی رم.خیلی راحت استعفا دادم.تو اوج موفقیتهام...! می دونم به نظرتون مسخرست.اما به خودم مربوطه.من هر کاری که دلم بخواد می کنم و این به هیچ کس مربوط نمی شه.حتی کوبوندن خودم به زمین بعد از یه پرواز موفقیت آمیز...مدیر مهد...
-
به تو
یکشنبه 7 آبانماه سال 1385 21:33
اوضاع بد نیست... حالا دیگر مثل سابق نیستم.حالا می توانم تا کمی مانده به نیش آفتاب بیدار بمانم وبه شهر پراز بهانه فکر کنم.به حرفهایی که از اول غروب با خود آورده ام.این حرفهای باران خورده.این حرفهای خیس خیس که آفتاب هم نمی تواند از رگهایش بگذرد... دیروزها؛آن روزها که بودی و شاد بودی ؛ برایت چند شعر ناب از اخوان وشاملو...
-
۲ تا خواستگار پیدا کردم...یوهووووووووو
دوشنبه 24 مهرماه سال 1385 01:01
۱.خیلی وقت بود که حرفی از فرشته های کوچکم نزده بودم.تقریبا ۱ ماهی ) می شه که دیگه مربی نیستم.به لطف حاکم بزرگ(می تی کومان) شدم مدیر داخلی مهد کودک(خداییش پیشرفتو حال می کنین...؟!!) البته ارتباطم با فرشته هایم کمتر شده است وباز هم باید با این آدم بزرگهای غیر قابل تحمل سروکله بزنم.اما هنوزم تا فرصتی دست می ده میز مسخره...
-
بعد توهیچ چیزی دوست داشتنی نیست...
شنبه 15 مهرماه سال 1385 17:25
با چشمهای بسته بهتر می شه خاطرات را مرور کرد.نه؟ پس چشمامو می بندمو می رم به گذشته ها...توی باغ خاطرات...اونقدر توخاطراتم ذوب می شم که فقط دوتا چشم سیاه درشت می مونه و یک گیس بافته مشکی...با دستام دونه دونه خاطراتمو خاک می کنم...تلخ وشیرین...تلخ وشیرین...تلخ وشیرین...وکنار مزارشون می شینم ومی بارم تاسبک بشم.دل نازک...
-
ماه را خاموش کنید
پنجشنبه 6 مهرماه سال 1385 14:26
چه زیاد کودکانی راه رفته اند در من؛ چه زیاد دویده اند.از روی دستهایم پریده اند... به دست خدا دست زده اند.بعد رفته اند به بزرگسالی این همه اتاق مردمان نشسته اند روی دستهای دعاشان که چشم انتظار پیغمبران بزرگند... کلمات زیادی حالا درمن از کودکستان های دنیا می آیند.می پرند... به ماه دست می زنند.به ستاره هم. می روند...
-
یک عاشقانه خیلی آرام...
پنجشنبه 30 شهریورماه سال 1385 01:06
اشکهای نیامدنت روی گونه هایم ماسیده؛ نبوس! نمک گیر می شوی... چه روزهای عجیبی ست این روزها...حس فرو ریختن وگم شدن...ویار ذهنم آشفته تر شده است... آی آدمها !که برساحل نشسته شاد و خندانید؛یک نفر درآب دارد می سپارد جان...
-
روزگار غریبی ست نازنینم...!
شنبه 25 شهریورماه سال 1385 20:03
چکش بیاورید که در تکلم تیشه به لکنت افتاده اند؛ فرهادهای امروزی...
-
بدون شرح
دوشنبه 20 شهریورماه سال 1385 15:04
من کجا خوابم برد وقتی درفش کاویان تمدن را به اعراب هدیه کرد...!!!
-
خداکند که بیایی...
جمعه 17 شهریورماه سال 1385 14:48
سلام.حال من خوب نیست.اما هرشب برای سلامتی شما شمع روشن می کنم.مدتیست که همه را از خود بی خبرگذاشته اید.حتما می دانید که پدربزرگ مرد.برای پدر هم نفسی بیش نمانده است.جمعه پیش ، سخت بیمار بود.از بستر برنمی خاست.چشمهایش پشت پنجره افتاده بود.قلبش تا لبها بالا آمده بود وهمانجا می تپید.زمزمه می کرد.می گفت: دوست را گرسر...
-
تولد بارونه این ماه...
شنبه 11 شهریورماه سال 1385 20:35
فردا ۱۲ شهریور تولد تارا است...من الان مسافرتم.بندر انزلی.پیشاپیش از همه دوستانی که صمیمانه تولدم را تبریک می گویند تشکر می کنم...راستی جای همتونم خالیه.اینجا انقدر اینترنتش پر سرعته که آدم دلش نمی یاد برگرده تهران.ولی راستشو بخواین الان دارم حس می کنم که چه قدر دلم برای تهران وآسمان پر دودش تنگ شده... پ.ن:راستی اول...
-
تهران وآسمانش ارزانی خودتان!من ستاره می خواهم...
یکشنبه 29 مردادماه سال 1385 01:17
از روستای کلمات آمده باشی؛از آسمان بی غلط دشت آمده باشی پراکنده درخیابان های بی موسا،با بویی از آتش خیلی دور با بویی از گوسفندان سپید در پیراهن وکتاب وگم شده باشی! می آیم؛ باچوبدستی از درختان پراز سایه های قرن که کاروان هاو قطارهای زیادی را می شناسند. می آیم ببینم آسمان تهران چند غلط پنهان وآشکار دارد. می آیم کمی غرور...
-
یک نوستالژیک غم انگیز
سهشنبه 24 مردادماه سال 1385 01:39
زندگی عرصه یکتای هنرمندی ماست هرکسی نغمه خود خواند وازصحنه رود صحنه پیوسته به جاست خوشتر آن نغمه که مردم بسپارند به یاد...* امشب آخرین شبی بود که پوپک گلدره را می دیدیم.نمی دانم چندنفر سریال نرگس را می بینند؛اما خوب می دانم که امشب دلهای زیادی لرزید وچشمان بسیاری به اشک نشست. پوپک را بادنیای شیرین دریا شناختیم.یک...
-
آرش کمانگیر ودلتنگی های من...
جمعه 13 مردادماه سال 1385 15:16
...منم آرش ؛ چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن منم آرش سپاهی مردی آزاده .به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را اینک آماده. مجوییدم نسب ـ فرزند رنج وکار ـگریزان چون شهاب از شب؛ چوصبح آماده دیدار. مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش.گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش...* این شعر را به یاد عزیزی نوشتم که این روزها دغدغه اش را...
-
به بهانه موسی وبه یاد...هانیه
یکشنبه 1 مردادماه سال 1385 12:58
جبه ای ازقدیم با من بزرگ می شود؛با جیب هایی از دست های پدرم پر که فردا را هرروز در آن می ریخت تاراه مرا ازبوسه به خدا برساند . در راه اما چقدرهمسایه هادور بودند وخدا نزدیکتر ازآن همه دور . وگاهی خدا چقدر دور می شد ازرگ ها من وشانه های گیاه ومن چقدر گمراه می شدم در دشت ها وخیابان های ازبوسه تاخدا. در راه اما صدایی...
-
این جابهشت است
جمعه 23 تیرماه سال 1385 23:00
دلم ازبیابان پر است ـکه هربار ـ گوشه ای از دستگاه تنهایی ام رایا ماه می خواند در نی کوچکی یا گلوی سرگردان پارسایی بی نام ؛در من... این چند روز کامپیوترمون اساسی ترکیده بود.البته فکر می کنم ۲روزی می شه که درست شده ولی آقا داداش محترممون مارو بی اطلاع گذاشتندو دیشب طی یک عملیات نامحسوس فهمیدم که راه افتاده.برای همین...
-
...
جمعه 16 تیرماه سال 1385 23:26
من شاگرد آن نوزادم که در مشتش خدا را گرفته بود و با او -با لبخند ونگاه- حرف می زد... این روزا دلم عجیب برای یک نفر تنگ شده.من اصولا زیاد دلم تنگ می شه.برای همه.حتی اونایی که ندیدمشون.اما دل تنگیه این روزا از یک جنس دیگه است.یعنی حداقل من این طوری فکر می کنم.نمی دونم الان درچه حالیه.هیچ خبری ازش ندارم.اما امیدوارم هرجا...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 تیرماه سال 1385 22:44
مناجات آغازین... رفیقا! گریه اگر منم درچشمان مردمان مراقطره کن. قطره اگر منم درشیشه های منتظر مرا"نگاه" کن. غبار اگرمنم در راه های رفتگان مرا"بیا"کن. شبان اگر منم بابره هاو روستازادگان ماه ام ببخش. زمین اگر منم باردپای بره هاو چوب دست دوست بیابانم کن. شبان اگر منم که می شویم دستهایت را باهمیشه ی ماه باقطره وغبارو نگاه...