شیخ بی چراغ

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کرده ام سوگوار نباشم

شیخ بی چراغ

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کرده ام سوگوار نباشم

سرم گیج می رود!

تقصیر تو نبود! 

خودم نخواستم چراغ ِ قدیمی خاطره ها،

خاموش شود...خودم شعرهای شبانه اشک را،فراموش نکردم...خودم کنار ِ آرزوی آمدنت اردو زدم!

حالا نه گریه های من دینی بر گردن تو دارند...نه تو چیزی بدهکار ِ دلتنگی ِ این همه ترانه ای...خودم خواستم که مثل زنبوری زرد،بالهایم در کشاکش شهدها خسته شوند و عسلهایم صبحانه کسانی باشند،که هرگز ندیدمشان! 

تنها آرزوی ساده ام این بود که در سفره صبحانه تو هم عسل باشد!

که هر از گاهی کنار برگهای کتابم بنشینی و بعد از قرائت بارانها،

زیر لب بگویی:

«-یادت بخیر! نگهبان گریان خاطره های خاموش!

همین جمله،برای بند زدن شیشه شکسته این دل بی درمان،کافی بود!هنوز هم جای قدمهای تو،بر چشم تمام ترانه هاست...هنوز هم همنشین نام و امضای منی!دیگر تنها دلخوشی ام،

همین هوای سرودن است....همین شکفتن شعله...همین تبلور بغض!

به خدا هنوز هم از دیدن تو...در پس پرده باران بی امان...شاد می شوم!


پ.ن۱:وقتی مجبوری...وقتی هیچ راهی نداری...وقتی تیکه تیکه شدی و صدای شکستنتو شنیدی...اونوقته که می تونی چشماتو باز نگه داری و یادت بیاد که...هی...فلانی...زنده ای و داری زندگی می کنی...حالا اگه زندگی تو را به گاف الف داد هیچ خیالی نیست.نه؟!همه دردا یه روز جاشون خوب می شه.اینم روش...هیچ خیالی نیست...!اما درد می کند هنوز...همچنان...خوب شدنی هم نیست...تو که بهتر می دانی! 

پ.ن۲:...به امیری رسد از چاه...اسیری...گاهی...این شعر فاضل رو اون روز که تو امام زاده باغ فیض اون دعای گشایش رو گرفتم یادم اومد! گفتم بهت آرزوم عوض شده... 

خدایا!لیاقت ما بیشتر از اینهاست که می بینیم و داریم...تو را به خودت...گوشه نظری!

تهران...

تهران شبیه غول تو را بلعید...من را جوید و بعد کمی تف کرد 

من تکه تکه تکه و خون آلود؛ آهسته هی مچاله شدم از درد 

لبریز گریه ام ولی آغوشت...دیگر کجا...کجاست که آرامم... 

آخر بگو چطور...چه جور آخر...با این من رها شده...این در بند! 

من ماه بودم و تو پلنگ من...نه،نه، تو ماه ی و تن من دریا 

عکس تو روی پیکر من گم شد...هی سرد،سرد،سرد شد و...هی سرد 

هی موج،موج، کم شدم از حجم ام 

هی ذره 

           ذره 

                ذره 

                     فرو رفتم... 

بگذار تا برا ت بگویم...هان! یک غول گنده باز دهن وا کرد... 

فرقی نمی کند که چطور آقا...فرقی نمی کند که چرا دیگر... 

لبریز گریه ام ولی آغوشت... 

تهران ببین چه ها به سرم آورد...


پ.ن۱:من شاخه های شکسته زنی هستم که پیش از تو یک درخت بود...! 

پ.ن۲: این متن، تو زجرآورترین روزهای بودنم نوشته شد!...۸ فروردین ۸۸...

ای فدای تو همه...

 به انتها می رسیدیم...رسیدیم! و دشت٬ پر از خاک و خدا بود... 

نه ْتو‌‌ ْ بودی اما، که امام زاده ای شلوغ...نه ْمن ْ که کلیسایی خلوت و آرام....! تا نخستین روز تورات می روم؛ ورق می زنم به قرن های در راه، دنیا را،دنیا را. 

دشت، پر از بادهایی ست  که با غبار، از حکایات دور می آید.باد می آید نزدیک امشبِ راه...نه بادی که در شعرهای شما و گاه موهای من می وزید! بیرون از این همه چشم و خیال...باد می آید و مردمان ـ که تو باشی ـ‌ فرو ریخته می گذرند. 

همان باد...در بیابانی می وزد که تو گاه در آن فریاد می کشی...گاه بی صدا می گریی...هراسان می گریانی...!می شکنی...نو می شوی...خدایت را فقیهانه می جویی...بی خبر از اینکه در همان بیابان، هزار سال، شبانی شپش های خدا را می کشت...!! 

به انتها رسیدیم در امشبِ باد و من غرقه کلمات و راه، میان باد می رقصم و به گوسفندانم آرام، ماه را نشان می دهم...نگاه که کنند تنها می شوم...آن وقت جهان را ورق می زنم، تند...و تا دلم می خواهد زانو می زنم: تو کجایی تا شوم من چاکرت/چارقت دوزم کنم شانه سرت... 

ورق می زنم: ـ چوبدست موسی دور می ماند ـ...ای فدای تو همه بزهای من/ای به یادت هی هی و هیهای من... 

ورق می زنم،تند...ای نهیبا،ای بهارا/مأمنا، پرورده ما را... 

و موسی  

           در ابتدای تورات، جا می ماند!


پ.ن۱:سانسور شد!

پ.ن۲: دلم آباد نیست اما... باز هم وقتی می آیی، هزار قصر بوسه می سازد، بر آوار لبهایم، معمار چیره دست لبهایت...!عیدتون مبارک.