شیخ بی چراغ

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کرده ام سوگوار نباشم

شیخ بی چراغ

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کرده ام سوگوار نباشم

...این عوعوی سگان شما نیز بگذرد!


من خود کبیره ترین گناهم؛ دامن پس کشید...!


نامه ای از زنی در جزیره ای! به نام ایران به کسی که این را می خواند...: نمی دانم اکنون که این نوشته به دستت می رسد چه روز از چه ماه و چه سالی است.اما می دانم قطعا دیگر نشانی از دیوارهای آهنین تشرع باقی نمانده است تا به نام «هوای نفس» هوای تنفست را بگیرند...


اما می خواهم بدانی که در قرن ما؛ در زمانه ما؛ من گناه کبیره مردانی هستم که برای پرهیز از گناه؛ چون سامری به سگال؛ در گورم می خواهند.نه اما در گور...که شهوتشان را چه کنند؟پس زنده ام می دارند اما در گونی و در پستو...نخند! من زنی از قرون وسطا نیستم که از ۱۳۸۶-۲۰۰۷...از ایرانم! اکنون ایران به کشف بزرگی رسیده است...به «زن»!


پس حلال مشکلات...مرد...از طرف فقها مامور و منصوب می شوند تا این پدیده غیر شرعی را شرعی کنند...و امشب...در حالی که هیچ آیین و شرعی مرا و پوشش مرا برانداز خویش نمی دید...امشب که حجابم کم از حجاب مسلمانان لبنان نداشت...کم از چادر نداشت...چشم های هرزه مامورین؛ چنان خیره ام شدند که گرمی مژه هایشان را بر پوست تنم حس کردم...و کاش می دانستید که چه کردید!


آری؛ قرون وسطا نیست.ایران است اینجا...ایران اسلامی!...چون بید می لرزی و خجلی از زن بودن خویش و باید تعهد نامه بدهی و توبه نامه بنویسی.برای چشمان هرزه شان ...باید نفست به شماره بیفتد...باید اشک بریزی که به کدامین گناه ناکرده این طور می سوزانندت...و خودت را پنهان کنی از تیر نگاه های متعجب رهگذرانی که سراپایت را برانداز می کنند تا توجیه هرچند کوچکی پیدا کنند برای این همه حقارت! و تو می سوزی از اینکه هرچه بیشتر می نگرند کمتر می یابند...نه...نمی یابند...به خدای محمد نیافتند! و تویی که در سخت ترین مصائب اشک به چشمانت نیامده ناگهان بشکنی از این همه بی انصافی!


ـ موهایت... ـ خانم؛ حتی یک طره هم بیرون نیست... ـ آرایش صورتت را چه می گویی...! ـ خانم؛ رنگ پریدگی گونه هایم را می گویی یا کبودی لبهایم را... ـ منظورم آن بوت و شلوار کوتاهت است...! ـ خانم؛ کتانی است.آن هم نه آدیداس و پوما؛ همین کفش ملی خودمان است. محض رضای خودش کمی چراغ ماشینتان را روشن کنید...تا روی کفشم آمده است این شلوار... ـ آهان! این پالتو...بدن نماست...به جرم همین می توانیم ببریمت!!!... ـ...( تمام ذهنم بر می گردد به روزهایی که با مامان تمام مغازه های سلسبیل و هفت تیر را وجب می کردیم! تا پالتویی در خور شان بیایم....تا کوچکترین تفاوت زنانگیم هم از نگاه حریص و کثیفشان پنهان بماند!)... ـ خانم؛ چه بگویم؟رندوم است گویا!


اینجا ایران است و تو...تمام گناهان کبیره ای...زنی! و مگر نه قابیل آدم خود شدم در بهشت؟ مگر نه عامل تمام گناهان منم...؟ پس توبه نامه می نویسم...با اشکهایم می نویسم.به من لطف می کنند که حبسم نمی کنند؛ که نمی برندم و با پرچم خودکشی ام نمی کنند!!!...توبه نامه می نویسم از اینکه زنم...شیطان مجسمم...برادران راه بلدم!...که حجاب را تفسیر می کنید...و دلگیرید از اینکه زن های کشورتان به مانکن های تبلیغاتی تبدیل شده اند... من امروز؛ حالم از تمام دینتان به هم خورد...!







پ.ن۱:بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم...تا سختی کمان شما نیز بگذرد!


پ.ن۲:خواستم مدحی بنویسم در رثای رئیس جمهورمان و دغدغه های بی پایانش که کاردار پرتغال را احظار کرده و خواستار پاسخگویی به نقض گسترده حقوق بشر در اروپا شده بود و ابراز نگرانی از تعداد کثیر دانشجویان در بند؛ در زندان های فرانسه!...اما نشد...آنقدر شوک زده ام که تنها می خواهم تمامیت خودم را در گوشه ای فریاد بزنم...همین!


پ.ن۳:چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد...بیداد ظالمان شما نیز بگذرد!



درد و نفرین...درد و نفرین...بر سفر باد!

دیرها خبری هست!...که پی باد پرترین قاصدکهای جهان به دهان های سکوت می افتد...مثل حباب هایی که ماهیان به آب می بخشند و دریا که شب ها؛ میان حباب های خاموشی می میرد...عین ماهیان خیس که گاه تشنه دریا می میرند!

شب نیم مرده دنیاست...و ماه دارد از نیمه خاموش می شود.

نه رفیق...تب نیست.تب نیست این حرف های بی دلیل...و لکنت سطرهای من هم نیست...که ماهیان تشنه دریا می میرند و شب نیم مرده دنیا به یادم می آید!

زبان این روزها مثل شب های فراموشی ماه گرفته است...زبان این کلمات گرفته ببین! می گویم مهربانی؛ مهر...میان این همه دست و چشم و شانه های پر از خستگی؛ گم می شود!

این زبان دل افسردگان است؛همسایه!*

نمی دانم چرا شهر در اطراف من نیست...چرا شهر میان کلمات و چشم های بچه سال من هی بزرگ می شود؟ و خیابان های پر از هراس کودکان چرا از من عبور می کنند؟...بگو رفیقم...بگو! نه؛ طوری داد بزن که چینی سهراب بشکند*...داد بزن که این پنجره ها...دور تر از گریه های من کمی...دورتر از سکوت و خنده های من کمی...بسته یا باز شوند! بگو حدود پرده ها باد؛ همیشه باد و ماه باشد.

من از دهان های فراموشی و شب نیم مرده دنیا می گویم!که زبانم از آن همه دور این همه نزدیک  حرفها می گیرد...این زبان دل افسردگان است؛همسایه!

من تازه از خواب این لش ویران پریده ام که غروب...با دهانی پر از حباب و قاصدکهای خاموشی به خانه بر می گردد.دیر ها خبری هست رفیق!حتی کنار همین سطرهای گرفته به زخم و گلو.

تو کمی دورتر از من گریه کن؛بخند...کمی دوتر از خودت راه برو؛ببین...کمی نزدیک مهربانی قلب ها بیا...بشین! قول می دهم ته خط

                                              ما همه از سوراخ یک سوزن رد شویم!!

*۱.از نیما یوشیج *۲. سطرهایی از سهراب/به سراغ من اگر می آیید...


پ.ن۱:این متن پیشکش تمام خواهرانم که هنوز عذرا و برادرانم که عریان...

پ.ن۲:لطف کنید برای رفع تکلیف! پند نامه های کریمانه ننویسید...دلمان به درد می آید از این همه بی انصافی!

پ.ن۳: من تمام قوانین جهان را نقض می کنم.فراموش می کنم.دندان هایم را به هم فشار می دهم و فریاد نمی زنم.گریه نمی کنم.مثل همیشه...آستانه جنون می دانی چیست؟...من هم نمی دانم...نمی فهمم!

شبانی که در تلاطم روبه رو گم شد!

رفیق...(ها! کلمه نامانوسی ست)

اگر دیدی کنار ماه می خندم؛ یا میان بادها می گریم...

اگر زیر بارانی ام یک چمدان و چتر کهنه دیدی...حرفی نزن لطفا! به جایی چیزی نگو..

بگذار مردمان این سوی ماه و آن سوی آفتاب؛ در خانه هایی که چراغ هایشان پر از پروانه های مرده ست...در خواب نزدیک سحر...نام مرا هجی کنند!...من سال هاست لابه لای حرف های مردمان خانه دارم؛ من سال هاست پشت پلک های بسته مرده ام...سالهاست با غریبه ترین زایمان ها...به دنیا سریده ام.

رفیق...(همان توضیح قبلی) یک روز که سکوت از لبانم می ریخت و تو می دیدی آن روز را...من به دور دنیا می گشتم؛به دور ماه و ستاره که آسمان را دور می زنند؛ برمی گردند به شب ها و سکوت های ما...به خیالاتی که می آید گاهی...ویران می کند؛عاشق می کند گاهی...ها!عاشق می کند...غریبه نیستی با آن!

ولی امروز که حرف می زنم

نه ستاره ها و ماه...نه خیالات گاه عاشق...که ناگهان کعبه دور من چرخ می زند*...و من روزنامه را نه مثل عطار که دکانش را...من روزها و روزنامه های تا غروب را ترک می کنم...

می روم جایی دورتر از سوتی که با قطارها کشیده ام...می روم...تا آخرین ذکر اولیاء فراموش شده را؛ روی پوست زمان بنویسم.!

می خواهم از امروز؛کعبه گوش کند*...من پر از حرف های مردمان از یاد رفته ام!

*شبیه جهانی در تذکرة الاولیاء عطار نیشابوری


پ.ن۱:دیوانه ام نخوانید...پنهانی...واژه هایم زخم خورده است...شما که غریبه نیستید!

پ.ن۲:می خواهم رازی را با«تو» بگویم.چشمانت به من آرامشی می دهد که انگار می شود همه راز های جهان را یک جا برایت گفت.و تو با همان لبخند امن!فقط نگاه کنی...گوش کن:«..................» این یک راز جاودانه بود!می دانم که باور می کنی...!می دانم.

پ.ن۳:کجا گویم که با این درد جان سوز.....طبیبم قصد جان ما توان کرد!