شیخ بی چراغ

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کرده ام سوگوار نباشم

شیخ بی چراغ

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کرده ام سوگوار نباشم

تلخ

حوصله ها با باد رفته اند...

تو گفتی پنجره را ببند؟ نه من گفتم...عصر تعطیل هم بهانه ماست که می خواهیم زن سنتی باشیم.ولی لباسمان به درد ماتریکس می خورد.

نیست؟

و چشمانی که چشم مرا گرفت...نمی دانم چرا،کی، چگونه، کجا، جا ماند...جا ماند اصلا؟نه همراهم است.همین جا.نزدیک به همین میل همیشه رفتن،در حاشیه همین آیینه بی تصویر.حالا تو هی طرح بزن.برای مجسمه بعدیت!...اغراق شده است این مجسمه؟اغراق؟ اغراق در خود شیفتگی شاید! حالا تو هی بگو حقیقت با واقعیت فرق دارد. ندارد که!!! دهانم مزه تلخ این کاغذ سوخته را می دهد.نخوردمش که!...برای حس همه تلخی ها که نباید شراب تلخ خود حتما! باید خورد؟آن هم از نوع قرمزش!!!

حق با تو بود...پیام های ثانیه ای که کاغذ و انتظار نمی فهمند! نفهمیدیم هیچ انتظاری را!

من، همین من ساده...باور کن!

پ.ن۱: می خواستم قسمتهای جالب کتاب فالاچی رو براتون بنویسم...دیدم حوصله ندارم!خودتون برید بخونید!

پ.ن۲:وقتی هانی من...مریض می شه...دلم می خواد همه زندگیمو بدم که این سرگیجه های لعنتیش از بین بره و دوباره بخنده!دیروز رفته بودم مهد کودک.به فرشته هام گفتم دستای کوچولوشونو بلند کنن و برای سرحال شدن بهترین دوست خاله شون دعا کنند!

پ.ن۳:امروز تولد رویای شبانه است.نمی خواین برین بهش تبریک بگین؟

همین...هیچ!

«در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش/این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم»

ما هیچ وقت هیچ چیز نگفته ایم.اصلا ما را چه به گفتن.ما فقط نگاه می کردیم.ما فقط نگاه می کنیم.«ما هیچ...مانگاه» همین .باور نمی کنید؟از امروز تا همیشه هم چیزی نمی گوییم.فقط نگاه می کنیم.همین باور کنید.ما هی تیتر زدیم.هی تیتر.هی تیتر!فقط تیتر زدیم و فقط نگاه کردیم.«ما تیتر...ما نگاه» همین.
آدم بد قصه ایم؟مهم نیست.همان شما آدم خوب قصه باشید کافیست.اصلا ما را چه به آدم بودن؟بین خودمان بماند...از همه آدم های خوب قصه حالمان به هم می خورد!شما به دل نگیرید.اما حال کنید با آدم خوب قصه بودن.مشکل شما قاعده هایتان است:« یا آدم خوب یا آدم بد!» ما اما قاعده نداریم:« یا آدم بدیم یا آدم بدیم!» بی هیچ واهمه از نگاه شما! حالا نگران نباشید. آخر همه قصه ها آدم خوبه ها زنده می مانند.

ما آدم خوبه هیچ قصه ای نبودیم....!!!
پ.ن1: من از جنگ می ترسم...می ترسم....از مردن عزیزانم می ترسم...من...همین من ساده...باور کن! من از حق مسلمی که تمام حقوق نا مسلمم را لگد می کند...متنفرم...خواهرم چند روز دیگر می خواهد برود پاریس...برایش آف گداشتم که اگر شیراک را دید حتما بهش بگوید که مرجان برای ملحق شدن به سپاهش لحظه شماری می کند!!! من ...همین من ساده...تمام کسانی که آیدیه من را دارند...marjan_paniranism2 بدانند که من فقط ادعا می کردم که پان ایرانیسمم...من حاضرم کشورم را ندید بگیرم و جانم را بردارم و فرار کنم!!! از من متنفر نشوید دوستان غیور جنوبیه من...کمی مضطربم!

پ.ن2:در این تعطیلات یکی از کتابهای اوریانافالاچی را خواندم.10 سال قبل هم این کتاب را خوانده بودم...و اعتراف می کنم که هیچ چیز نفهمیده بودم...به کودکی که هرگز زاده نشد...این کتاب برای تمام زنان بود...چه آنهایی که به زن بودنشان افتخار می کنند و چه آنهایی که سوگوار زنانگیشان هستند!!! در تمام طول مدت خواندن این کتاب حس مادر یودن داشتم ... جملاتی را از کتاب انتخاب کرده ام که حتما برایتان می نویسم.