«گاهی اوقات اندوه سنگ پاره خردی؛ ورای تحمل کوه در خواب کبوتر است...»
ساده بود؟!نه...دشوار...
آنقدر که عرق از تنت جاری شود.از تمام تنت.از تقلای درک این داشتن و نداشتن....جوری "می آیی" که برای همیشه بمانم...که "مرجان تو" بمانم...
نه.داستان این نبود؛نیست...به خدا! که لحظه ها را اصلا چه نیاز به «عنوان»!
این «لحظه های گریز پا»...
که در آن نفهمی صبح و شب کی بهم گره خوردند...«یکی شدند و یگانه»! "تو" فهمیدی؟! نه!داشتن یا نداشتن؛ مساله این نیست...که اصلا این لحظه ها را چه نیاز به مالکیت.به داشتن.جاری هستند در "تو"...در"من"...تو بگو «تمامیت خواهی»!همین است خب.تمامیت لحظه ها جاری است در"آن لحظات" غیر منتظره...در آن میانه؛که میانه ای هم نیست!هست؟یگانگی که میانه ندارد؛نمی شناسد.....خطوط موازی ما هم، خب اینطور به هم رسیده اند...!
به یقین هیچ زمان مرا "اینگونه" نمی یابی..."طلب بوسه" در پنهانی ترین زوایای مغزم هم نمی گنجید!نمی گنجید.......
من اما«تو را خوب می شناسمت ری را»! اندازه همان لحظه گریز پا!
« من؛همین من ساده...باور کن»!
پ.ن2: از "علق" یا که از "عشق"...در شک بین لام و شین مانده ام!
پ.ن3: به این فکر می کنم که حتما "چیزی" هست که "دیگران" انقدر بی تاب آن می شوند..."نگاهمان" را می گویم...معتکف"این"شویم...!بعید می دانم به "آن" نرسیم...!
بعد نوشت:رفت و دیگر نه بر قفاش نگاه .....دلی از ما ولی خراب ببرد ! درگذشت ناگهانی "پرویز مشکاتیان" ، بزرگ نوازنده سنتور ایران را تسلیت می گویم. استاد نیمه کاره مضرابهایش را رها کرد و رفت....روحش شاد
رفاقتی بینمون نمونده ...اما باز من نفر اول این جا کامنت مینویسم...
رفاقتی نموند چون تو نخواستی حتی اگر برایم نوشته باشی که سهند همه چیز رو خراب نکن......و من هیچ وقت عادت نداشتم که به زور بمانم...تو بگو مردهای مرده را چه به کار رفاقت شیخ های بی چراغ؟...ها؟
هیچ کس هیچ کسی را نشناخت
هر که پرورده ی دست وطنی
من منم دور زدنیای توام
تو تویی دور ز دنیای منی
قریبت را با قاف بنویس....رفاقتت را با غین....
گفتم این دل غمدیده حالش به شود دل بد مکن....گوش نکردی!
سلام..
شک در مورد چیزهایی که وجود دارند که شک نیست...علق و عشق هر دو هستند.براساس وزن درونی خوانده میشوند...یا می تونی جایی که غریبی, قریب باشی یا بلعکس...
ببخش پرحرفی کردم.
؟؟؟؟
من هیچی نمیفهمم که!!!
هی
هی
هی
هی
هی
هی
دوش می امدو رخساره بر افروخته بود
تا کجا باز دل غمزده ایی سوخته بود
( پس من چی !!!)
چی تو چی؟!!
هنوز گیج آن ثانیه هام...می فهمید؟!...ثانیه ها!
می فهمیم.......ما هم به هکذا!
......... به یقین قاف و غین دچاری ؟؟؟ نه نامی بر این حس نگذاشته اند تا طوری اشنا باشیم که میدانی میدانی کردنمان ... نه نامی پیدا نکرده این" ناگهان " این تب تند که لهو بودنمان لهو شرطی بودن .... دچاری و دچارم میکنی که کلمات برایم برقصند که بند بردارم و برقصم .
ب
ه
ر
ح
ا
ل
این تب تندی که هرم گونه های من که حول چشمهای من میچرخد گاهی ارام گرفته ... که یادش نا ارامم باشد .. ها !!! گاهی که نه به یک چشم بهم زدن ... بیشتر با سماعی که حالا علت سوختن شده و بغض خانقاه و دف ... یک وهله در کردستان میهمان بودم زدم برگ شیعه بودنم و رقصیدم چشم توی چشم جلالی ها گفتم بگذارید پرسه بزنم که این سماع نیست ... این تب تندی یادش نا ارامم باشد... حالا از سر خاطره گذشته تا وهله بعدی ....
هی
هی
خانقاه و رقص سماع....هی هی هی...دوباره هواییمان کردی پدرام جان...عطش را افزون می کند...با احتیاط لطفا!
عیدتون مبارک همشیره...دست و پایی زدم برای فهمیدنش اما به جز جمله اول فهمی حاصل نشد...آن هم بگذارید به حساب اینکه خیلی وقته نماز شب نخواندم
علی علی...
برای اولین بار اول شدم....
چقدر مسخره است این کامنت من!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اول شدن که مهم نیست عزیز دل...!آمدنت را دوست می دارم.
به یقین هیچ زمان مرا "اینگونه" نمی یابی..."طلب بوسه" در پنهانی ترین زوایای مغزم هم نمی گنجید!نمی گنجید.......
نشد که نگم این جا را دوست می دارم بسیار....
این روزها جان کلام در پ.ن ها خلاصه می شوند مرجان جان !!!
درود
تولده اینجا حتمن بیاید!
روزی آنقدر پیر می شویم
که با این همه لرزش دست
هیچ سایبر شاتی هم نمی تواند
بی چروک
بگیردمان
.....چه تبلیغای خوبی داره اینجا ... ارایش خلیجی ... تصور شما درباره مرگ و اخر زمان ...
چه خوب
./
به خدا نمی تونم حذفشون کنم!
نیمه دوم شروع شد ... نیمه دوم ۸۸
پاییز اومد این ور پرچین باغ که بگیره برگو بال شاخه ها
کسی از گلها نمیگیره سراغ کسی از گلها نمیگیره سراغ
پاییز شما مبارک و خواستنی
مانا ماندگار
./
گفتی این دل غمدیده حالش به شود دل بد مکن.....اما عمر ما را مهلت امروز و فردای شما نبود افشین خان........
سکوتم از رضایت نیست!
کاش از مشکاتیان هم چیزی مینوشتی مثلا شما دستی در هنر دارید
وقتی شجریان او را در آغوش کشید منتظر قاصدکی دیگر نشستم ولی افسوس که آرزویم بر خاک رفت
روحش شاد...هنوز تو شوکم!
بی خبر به روز کردی ولی من خبرت میکنم این حال و هوای دیروز و امروز و...شاید فرداهایم را.
اما در مورد پستت و در مورد کل پستات نظرم نمیاد مگر واسه کامنتهات نظر بازی کنم.
حیفه واسه پستات نظر گذاشتن.
حرمت دارن نوشته هات...فقط بایست خوندشون.
« و سلام علی المرسلین »
که خوب میدانی که همچون ژاندارک
به رسالتت ایمان دارم
اگرچه خودت در میانه راه «علق» و «عشق»
درگیر بازی بیسرانجام لام و شین
مانده باشی
که این حقیر
تو را به عشق نزدیکتر میپسندد تا علق
و خوب میدانی که «چرا؟!»
و نیک بدان که
دوراهی قربت و غربت
هر دو به یک خانه ختم میشوند
خانه دوست
مهم، سوختهدلی و سوختهجانی است
که یقین دارم
سعی بین دامنه آتشفشان
و بازار آتش را
نه هفتبار
که هفتهزار بار پیمودهای
چه با چشمان بسته
و چه بیچراغ!!!
......
این حقیر نیز به روز است.
ارادتمند: کودک گمنام / مشهد مقدس
با این همه باور تو چه کنم؟!!!
س ل ا ا ا ا ا م ! ! ! !
تا کجا؟ تا کی؟
چه قاف قربت شما باشد
چه غین غربت ما
همه درمانده شده ایم
در این دشت لم یزرع دنیا
این به در و دیوار کوبیدن ها از چه روست؟!
دیر و زودش بماند برای بعد
سوخت و سوز عشق را که به شوخی نمی توان گرفت. می شود؟!
چه بر یقین استوار باشی
چه سر تعظیم بر درگاه شک فرود آوری
چیزی تغییر نمی کند
قانون طبیعت
بی من و شما هم قانون طبیعت است
بگذار رمز این کتاب قانون را بگویم:
« ما رأیت إلا جمیلاً »
غیر این باشد
قافیه را باخته ای
و یقین بدان
نه "معتکف" این می شوی
و نه به "آن" می رسی
بسم الله بگو
و به باطن نقطه باء توسل نما
و اگرنه
این همه نقطه
کدامیک گره کار تو را گشوده اند؟!.............................
حرفتان درست...اما از بی نشان ها آزرده ام!
گاهی سرک کشیدنم میاید
همین!
للحق
شما قصد سوزاندن ما را کرده اید...ما که گفتیم سر نهاده ایم به این همه شهرآشوبیتان...گفتیم خانم!
پستتان مثل زخمی ست که با دوباره خواندنش هی نمک بپاشی و دوباره و دوباره و دوباره....و باز هم بخوانیش!ما که تسلیم بودیم خانوم...بسم الله......
کامنت های بی نشانتان هم که دیگر سر به بیابان گذاشته اند....خوش به حالشان!
یا زهرا(س)/
ه
م
ی
ن
ه
م
ی
ن
ه
م
ی
ن
م
ن
ز
و
د
ب
ا
گ
و
ن
ه
ه
ا
ص
م
ی
م
ی
./
ه م ی ن ....؟!!!!!
سلام مرجان خوبی؟
پاییز اومد و بهترین بهونه برای به روز کردن دست آدماس...
استفاده کن و لذت ببر
سلام
نظرت با احترام مورد قبول ... اما واقعا دست خودم نیست ...
گاهی از آن چه باید بگویم نمی توانم بگذرم ...
...
و اما بله ما بزرگ نمی شویم ...
ما همه بچه می میریم ...
دنیای امروز همین هست ...
اما تو همچین منظوری نداشتی ...
من برداشت خودم را از یک موضوع کردم ...
آن قدر متنت خصوصی بود که به رعایت و احترام این حریم خصوصی نمی شود چیزی گفت ...
...
به امید خدا
خوش باشی
دیگه داشتم نگرانت می شدم شیخ
خوب شد اومدی
وسلام
مرجان عزیز
ماهرانه به اسارت می کشد. واژگان متبادر شده را، ذهن خلاقت...
نوستالژی با نوعی گلایه ازآنچه که خود می دانی بر مخاطب منتقل و مشهود می شودتا همنوا با دلنوشته ای از دلپرسه ات همراه شود...
عشق وادی پر خطری است مثل بلوغ رنگها در پائیز نمی دانم از شوق است یا اظطراب که تن طبیعت اشگ برگ می ریزد تا عور شود از بی خبری...افتادن درآن وبر آمدن از مصائب اش سالکی را ببایدبا روان خداوندیش تا سما کار خرابات شود...آنوقت در می یابد دلی که نسوخته باشد دل نیست و دلی که عاشق نباشد سوخته نیست دیگر نه تمامیت خواهی را چاره و نه ساده اندیشی را علاج که همه فریبی در راستای ارضا ی وجود...حالا که لحظات از پی هم می گریزند چه فرق است بین /ش و ل /که با/ ش/ سرگشتگی وبا /ل /ابزار می شود برای مکیدن جان و چه فرق است /ق و غ/وقتی مفهومش در نزدیکی برای دور ی ویا دوری برای نزدیکی باشد...
راستی طبیعت تحمل شتر را با کلفتی پوست کرگدن در پشت جانوریم به ودیعه نهاده پس بشکن سکوتت را و بنواز با چوب تعلیمیت که می خار د تن عقلم از پریشانی روزگار...
سلام دوست عزیز
خیلی ممنون از لطف تان
راستش من فقط این فیلم مادیگلیانی را ندیده ام
اصلا نمی دانمم چی چی هست
می شود معرفی کنید که من هم گیرش بیاورم ببینم؟
نه که نیایم
اینجا "سر میزنم های_ من" بسیار است اما...
برایم قریب است شاید هم غریب ...
علی علی...
تنهایی ام با فلاکس
تنها با لب های درشت فلاکس
ه
م
چ
ن
ی
ن
./
نه چیز خاصی نیست،خوب است ..نظر که بذاری حکما یا مخالفی یا موافق...ولی من نیستم.یعنی واسه وبلاگ شما نیستم.
وبلاگ شما میام صرفا جهت لذت بردن.
منظورم این بود از حرمت...که نبایست بیخودی نظر گذاشت.
سلام
خوبه که خود سرکار میدونین بیمعرفتی و این حرفا رو!
من هم با حباب و یاسر هم نظرم.
یعنی چی نفهمیدم
اصلا مگه همیشه باید چیزی از نوشته های یه نفر فهمید؟
شاید هم فهمیده باشم . اما نمیدونم همونیه که شما منظورت بوده یا نه! بنا بر این خموش میمانیم
درود بر مرجان
فقط خواندم. باز هم می آیم و می خوانمو اگر بتوانم نقد می نویسم.
شاد باشی
سلام ...
نمی دونم برای این پست چی بنویسم برات .
اما گویی همزاد این لحظه های قریبت شده اند لحظه های من هم ...
برای استاد واقعا غمگین شدم . خیلی دوستش داشتم .
راستی به روزم .. .
نمی دونم همین جوری ...
سلام
سکوت سر شار از ناگفته هاست
زیبا بود
به روزم
و چشم به راه
خوش باشی
پیدات کردم از نو. دیدی ما با وفا تر بودیم خانم. دیدی ما شما را یافتیم از نو.
عشق هر جور نوشته بشه عشقه. با ش یا ل یا @ یا............... همه بهانه از همینه. چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت. شادی بر تو.
پروردگارا :
هنر عشق ورزیدن را ...............
صلح را......
سلام...
دیدم نیومدین...گفتم بیام.
شادکام باشین.
چقدر دلتنگ اینجا بودم. چقدر سرخوشم که می توانم دوباره بخوانمت.
با این بخشش خیلی حال کردم:
خطوط موازی ما هم، خب اینطور به هم رسیده اند...!
سلام
آمدم
تا بگویم
به روزم
و چشم به راه
خوش باشی
تنها گناه ما طمع بخشش تو بود/ما را کرامت تو گنه کار کرده است.
درود بر مرجان
گفتم باز هم می آیم و آمدم و خواندم.
اما
بر این که نوشته ات حاصل گذر احساسی آنی از هر چه بوده است شکی ندارم(نمی دانم چرا) به همین خاطر چه می توانم بنویسم؟
اما شیوه نوشتنت جالب بود.
کمی دیر واسه کامنت گذاشتن فکر می کنم چهل و چندم شدن بد تره....
گویی ما همیشه چندمیم.
من خواننده چند بار باید جامو عوض کنم تا بفهمم چی گفتی تو...؟!
+و من هنوز در تلاطم این نوشته هستم بگذار آرام بگیرم و بعد شاید تونستم نظری بگذارم.
طلب بوسه" در پنهانی ترین زوایای مغزم هم نمی گنجید!نمی گنجید.......
نمی دونم چرا اینقدر با فضای نوشته هات خوب ارتباط برقرار می کنم!
تصور بوسه می گنجه طلبش اما...طلبش رو باید فقط براورده کرد...
دلت گرفته آره؟دل همه می گیره.دل داشته باشی می گیره دیگه.
هی......یا رفیق من لا رفیق له.ای رفیق کسی که..
- رفیقی نداره.
- تو هم قشنگیا!
مرجان خانم گرامی
سلام
لاطائلات هبوط را نوشته ام
می خوانی اش
به همان دلایل قبلی همان جور خموش میمانیم!
حکما باور می کنم . . .
.
.
.
یا مهدی ادرکنی . . .