شیخ بی چراغ

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کرده ام سوگوار نباشم

شیخ بی چراغ

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کرده ام سوگوار نباشم

تهران وآسمانش ارزانی خودتان!من ستاره می خواهم...

از روستای کلمات آمده باشی؛از آسمان بی غلط دشت آمده باشی

پراکنده درخیابان های بی موسا،با بویی از آتش خیلی دور

با بویی از گوسفندان سپید در پیراهن وکتاب

وگم شده باشی!

می آیم؛ باچوبدستی از درختان پراز سایه های قرن

که کاروان هاو قطارهای زیادی را می شناسند.

 می آیم ببینم آسمان تهران چند غلط پنهان وآشکار دارد.

می آیم کمی غرور آدمی نشانت می دهم

کمی وقت از دست رفته درپای گوشی ها؛یک کمی مرگ؛که هر روز دراوقات آدمی بزرگ می شود.

آمده ام؛حالا ازتمام زمین پهن ترم وبلندتر از دست باران وخمیده تراز کمان رنگ ها

وستاره هایی که می آیند؛تا از زمین قدیم چیزی بردارند؛آیتی شاید.

آمده ام ذوقم رابا صبحانه یکی کنم

باشام؛با نان وشراب وسوگند.

حالا چه بی اندازه دارد این تنم.

چقدر پشت بام وزیر آسمان دارد این شبم.

وزندگی چقدر ایوان بلند دارد برای نگاه.

ودشت چقدر حیرت پنهان دارد برای دل.

وکوه چقدر غار قاف دارد برای فتح؛ وشهر چقدر کوچه دارد برای حرف.

وحالاتر؛

می توانم به زبان پروانه به ادراک جهان برخیزم:دست در دست خویش؛می روم دراین جهان

هیچ کس نبود؛هیچ کس نیست...


 یادتونه یکی از فرشته هامو که اسمش ایلیا بود؟۲ هفتست نیومده.من دارم افسردگی می گیرم...                                                                                       

یک نوستالژیک غم انگیز

 

زندگی عرصه یکتای هنرمندی ماست

هرکسی نغمه خود خواند وازصحنه رود

صحنه پیوسته به جاست

                                   خوشتر آن نغمه که مردم بسپارند به یاد...*

امشب آخرین شبی بود که پوپک گلدره را می دیدیم.نمی دانم چندنفر سریال نرگس را می بینند؛اما خوب می دانم که امشب دلهای زیادی لرزید وچشمان بسیاری به اشک نشست.

پوپک را بادنیای شیرین دریا شناختیم.یک دخترک ساده روستایی با لهجه شیرین شمالی.آمد وزودتر ازآنچه که تصورش می شدخودش را دردلها جای داد.با همان جمله معروفش که بعد ازاین همه سال همچنان در ذهن ها مانده است:واما دنباله ماجرا...

بعد از آن شد دختر یاغی وسرکش موج مرده وبعد هم سیندرلایی جسور.بیشتر کاراکترهای پوپوک جسارت رامی طلبید وسنت شکنی را.اما باز هم سادگی اش همه چیز را لو می داد وباز هم می شد همان دریای ساده خودمان که دوستش داشتیم.

خبرتصادفش برای همه غیرمنتظره بود بعداز آن هم فوتش همه را مبهوت کرد.مخصوصا ما بچه هایی که کودکیمان را بادریا وسادگیش پرکرده بودیم...نرگس که آمد پوپک هم رفت وما ماندیم وسی هفت قسمت؛دلهره.هی به خودمان نهیب زدیم که مبادا عادت کنی.فقط سی وهفت قسمت دیگر.اما عادت کردیم.

بعضی از آدمها ساده می آیند و آنقدر خودشان را دردلمان جای می کنند که می شوند عادت زندگیمان .نرگس؛ عادت زیبای شبهای ما بود...روحش شاد.

حرفهای ما هنوز ناتمام...تانگاه می کنی ؛وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی .پیش از آنکه باخبر شوی

لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود

آی...               

               ای دریغ وحسرت همیشگی

ناگهان

        چقدر زود

                        دیر می شود!*

*فریدون مشیری

*قیصر امین پور

آرش کمانگیر ودلتنگی های من...

...منم آرش ؛ چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن

منم آرش سپاهی مردی آزاده .به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را

اینک آماده.

مجوییدم نسب ـ فرزند رنج وکار ـگریزان چون شهاب از شب؛ چوصبح آماده دیدار.

مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش.گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش...*

این شعر را به یاد عزیزی نوشتم که این روزها دغدغه اش را دارم..دوستی که فراز ونشیب زندگیش، منشش و کلامش مرا ناخوداگاه به یاد آرش می اندازد. همان طور اسطوره ای.برای صبرش دعا کنید که می دانم این روزها عجیب ، بی تاب است.

دیروز نتایج کنکور هم اعلام شد.احتیاج به بک مسافرت تک نفره دارم.دلم هوای جنوب را کرده است.اروند، فکه و قتله گاه آوینی اش، طلائیه ،

دوکوهه و حسینیه حاج همت و آن شب های بارانی اش، پادگان حمید، میشداغ و  رزم شبانه اش...

 

از آن روز ها 4 سال می گذرد.اما انگار هنوز که هنوز است یک تکه از وجودم را در میان ساختمانهای نیمه خراب دوکوهه جاگذاشته ام...خداکند فرصتی دیگر دست بدهد

 

به قول شاملو"روزگار غریبیست " این  روزهای پر التهاب.فکر می کردم بعد از اعلام نتایج به یک آرامش نسبی می رسم.اما انگار این آرامش حالا حالا ها خیال آمدن ندارد.نگرانم.دعا کنید اگر امتحان الهی است سربلند بیرون بیایم.همه چیز را به خودش سپرده ام که می دانم "من یتوکل علی الله فهو حسبه". با همه اینها نمی دانم راز این بی تابی در چیست...

روزگار غریبیست نازنین.../

*زنده یاد سیاوش کسرایی

 

به بهانه موسی وبه یاد...هانیه

جبه ای ازقدیم با من بزرگ می شود؛با جیب هایی از دست های پدرم پر

که فردا را هرروز

                       در آن می ریخت تاراه مرا ازبوسه به خدا برساند .

در راه اما چقدرهمسایه هادور بودند وخدا نزدیکتر ازآن همه دور .

وگاهی خدا چقدر دور می شد ازرگ ها من وشانه های گیاه ومن چقدر گمراه می شدم

                    در دشت ها وخیابان های ازبوسه تاخدا.

در راه اما صدایی درچشم بره هاگفت:

تو درمیان آن بوسه دور تابزرگسالی جبه ی از قدیم کجا بوده ای؟ 

روی شانه های نبودخدا؛دور از رگهای نزدیک حیات

                                                            کجابوده ای؟

ومن خیال می کردم شبانی در من ازاولین بوسه تا امروز

ناگهان دور شد ازدست وعتاب های موسی و راه

                                                        به گمشدگی های انگار همیشه رفت.

هنوزهم خیال می کنم من همان شبانم که دلم می خواهد

دهانم از ذکرو جهانم از ستاره وشب

                                       وجیب هایم از فردا پر شود.

حتا پیشانی ام ازبوسه وپیراهنم از سوز جان؛چاک.

وحالاچقدر گنم شدن های پس ازعتاب های موسی را دوست دارم...دوست دارم

این روزا نمی دونم چرا این طوری شدم.دوست دارم فقط برم.نمی دونم کجا.ولی دوست دارم برم.۵شنبه می خوام برم کویر نوردی برای رصد ستاره ها...فکر می کنم آسمان پرستاره کویر همونجایی باشه که دنبالشم.خدا کنه... راستی یه چیز دیگه.این روزا باز هم دلم برای یک عزیز دور از وطن تنگ شده.یک هانیه کوچک بایک قلب بزرگ ونمی دانم چرا این دلتنگی ؛عجیب مرا درهم می فشارد.همچنان برایش شمع روشن می کنم وعود می سوزانم .تا روزی که بیاید ومی دانم که دور نیست آن روز.۵ شنبه لیلة الرقائب است.شب آرزوها.می خواهم تمام این شب را برایش دعا کنم.و آرزو کنم که بیاید.زود زود.اینجا خیلی ها به آن احساس و بزرگی نیاز دارند.دوستت داریم هانیه...