شیخ بی چراغ

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کرده ام سوگوار نباشم

شیخ بی چراغ

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کرده ام سوگوار نباشم

بر سنگ ها و آدمی..

صبورا!

از انتظار این همه شب که به آفتاب فکر می کنند بیشترم!

بیشترم از انتظار آدمی؛برای نجات آدمی.

بیشترم از صبر زمین و کفر سنگ هایی که فرود آمدند

                                                                    بر سنگ ها و آدمی!

رفیقا!

دلم که گرفته بود از زمین و انتظار...خودم که بیشترم از انتظار آدمی...

خوشم باد؛ که می خواهم؛ بی یا با اذن تو با شیطان حرف بزنم...به جای این همه سنگ که حرف زدند به جای آدمی.

نجاتا؛موسی را ببین!...به دنبالم از تورات می آید؛برای تکفیر این تن...

که می دهد بوی حرف تو و خیال...بوی گل...آتش و غبار! پر شتاب می آید از دره ها و سراشیب راه.

رفتنم بخش!...دره نایابی هم.

بودنم بخش!...بیابان بی پایانی هم.


پ.ن۱:توضیح پست قبلی...سانسور شدن من صرفا یک امر شخصی است و هیچ ارتباطی به آقای همسر ندارد...چرا که تنها مشوق من است برای عریان شدن روحم!...منصف باشید لطفا دوستان!

پ.ن۲:آرامش دریا مذخرف است...موجهای سترون به انزوایش کشیده اند!...

پ.ن۳:آبروی یک انسان آنقدر بی ارزش شده است که حتی شوق رجز خوانی را هم در شما بیدار نمی کند...؟!!!حالمان خوب نیست...پست فریاد سبز و پی نوشت ذیغار...تمام بضاعتمان بود در این دهکوره دیجیتالی...

پ.ن۴:مامان سحرم برگشت...از سرزمین وحی! منتظر و دلتنگشم! یک کم دیر شد؛اما می دانم...او مرا به صداقتم خواهد بخشید(این روزها بخشیدن چه چیز خواستنیی شده است!)

فدای چشمات؛ اگه چشام بارونیه....

حالا که در آغوشت پناه گرفته ام

کاش وضعیتمان

همیشه قرمز بماند....!


پ.ن ۱:کوتاه بود....می دانم....در این روزهایی که هی نگفتنم می آید....و به طرفه العینی خشمگین می شوم...بضاعتم اندک است در برابر صبوری حیرت آورت....همین  واژگان است!....تمام بضاعتم!....من را به سادگیم ببخش مرد بارانیم!...

پ.ن۲:دل نوشته بود...دل؛دل است دیگر...چه فرق می کند؟!!!

پ.ن۳:...حذف شد...به همین راحتی...چون «شما»خواسته بودید!!!!...حالم از تمام کسانی که مرا سانسور شده می خواهند بهم می خورد...!

باور کنید!لطفا...

به بالا قسم!

مردمان دور و نزدیک این همه شهر و عقل و کتابخانه های بزرگ

همیشه چیزی را پنهان می کنند:

                                 گاهی حرفی؛ عکسی؛ شرمی؛ یا نامی را!

من هم به سهم آشکاری حالم که خراب؛ گاهی پشت کلمات چتری را....پشت جیب پیراهنم خدایی را...پشت دست هایم یا کنج خیس آستینم رویم را...خودم را پنهان می کنم از آدمی!...که با رابطه های من هیچ رابطه ای را در نمی یابند!

نمی شناسی ام: نه بوی این علف را که در من

نه این نگاه و آن پیراهن روزم را...و نه آن شبان آمده را

که می آیم از کودکی های دنیا...تا همین تهران بی دلیل که مال توست!...تا همین دنیای قشنگ!...که بخشیدمش به شما...!!!

وین وقت می روم؛ خودم را به پشت های دیروز برسانم...به کودکی که دستم را بگیرد و به پیشین روزهای جهان ببرد...

رازهای آنجا اما

                           برای خودم...


پ.ن۱:خسته ام از سیب که از درخت جهان می افتد...از ماه که عاشق می کند...

از راه که به مردمان بسیار می رسد.

صحرا را برایم بیاورید...با صندلی دیر سال پدرم!

                                کافیست

                                                   میهمانی این دنیا کافیست....!                          

پ.ن۲:«جهان خواران وسرمایه داران و وابستگان آنان توقع دارند که ما شکسته شدن نونهالان و به چاه افتادن مظلومان را نظاره کنیم و هشدار ندهیم؛ وحال آن که این وظیفه اولیه ما و انقلاب اسلامی ماست که در سراسر جهان صلا بزنیم که ای خواب رفتگان!ای غفلت زدگان!بیدار شوید و به اطراف خود نگاه کنید که درکنار لانه های گرگ؛ منزل گرفته اید.برخیزید که این جا جای خواب نیست!و نیز فریاد کشیم! سریعا قیام کنید که جهان ایمن از صیاد نیست...»

ـ پیام امام خمینی (ره)به مناسبت سالگرد کشتار خونین حجاج بیت الله الحرام و قبول قطعنامه ۵۹۸