شیخ بی چراغ

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کرده ام سوگوار نباشم

شیخ بی چراغ

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کرده ام سوگوار نباشم

بی سرزمین تر از باد...

«جرئت فهمیدن داشته باش!!!!» ساقی گفت.

«آه شهر کولیان!چه کسی تو را دید و فراموشت کرد؟»این را هم لورکا گفت.

آخ!لورکا! نمی خواهی دست از سرم برداری؟در شهر کولیانم هنوز...همان گونه که بودم:غیرقابل پیش بینی؛غیر آشوبناک؛گرگ!...گرگ که نه ماهی!...ماهی هم نه!...اصلا هیچ!سکوت...

همان گونه که بودم:کولی!پر از وسوسه های«رفتن و رسیدن و تازه شدن»...باز دوباره رفتن...آخ!لورکا! نمی دانی چه لذتی دارد گم شدن.«دیوانه بازی»!چه خوش طعم است این «میل گریختن»! مثل میل خواب...نجات دهنده را بی خیال شو! او هم «در گور خفته است و خاک!خاک پذیرنده اشارتی ست به آرامش»!!! در همین شهر!همینی که نمی شود آن را فهمید.شهر کولیان!

ویران می کند.این عکس؟ نه عزیز دلم.این بی نهایت در پس این عکس!در پس این ترانه.در پس این ویرانی! «اما مرا نیافتند...مرا نیافتند؟نه مرا نیافتند»!!!

جرات فهمیدن داشته باش!


پ.ن۱:در وبلاگ دوستی بزرگوار مطلبی را خواندم...که همه گذشته ام را و تمام تعلقات خفته ام را بیدار کرد...من کجای این جهان ایستاده ام؟!!!

پ.ن۲:چه می کند این ماه تیر...از آخر به اول:۳۰ تیر...خاله شدن من به طور رسمی(بدنیا آمدن نی نی خواهرم)...۲۰ تیر...ازدواج برادرم...۱تیر...نامزدی خودم!!!!چه می کند این ماه تیر...

پ.ن۳:بالاخره بعد از تلاشهای فراوان وطاقت فرسا موفق به خواندن کتاب« خداحافظ گاری کوپر » شدم!من چقدر این جوانک ساده و آمریکایی داستان را دوست دارم...با اون چوب های اسکی اش که دائما در حال فرار از عشق است...

پ.ن۴:قابل توجه دوستان بسیار عزیز من که از آهنگ وبلاگم بیزارند و آن را سبک و جلف می دانند!!!...من این آهنگ را فقط به خاطر یک نفر گذاشتم...که دوست دارد این آهنگ را...و دوست دارم او را!...همین! آیا به اندازه کافی دلیلم منطقی نبود؟!!! به سبک خودش می نویسم....من و مرد بارانیم؛ ما شدیم....

 و

هرچی آرزوی خوبه مال تو؛هرچی که خاطره داریم مال من....

«اینه که فاصله ها رو نمی شه با گریه پرکرد...»

بله.البته!حق با شماست!هیچ فاصله ای با گریه که هیچ؛ با هیچی پر نمی شود.جای خالی تو هم.شعر که هیچ.هیچ...اصلا هیچ.بله جناب قمیشی شما که شاهدید بر «دگر حکایت ما»!ما احمق نیستیم به خدا!یا لااقل خودمان دچار این توهمیم.کافی نیست؟چرا توهم کافی است.اصلا فقط توهم است که کافی است...«دوقلو نداری تو؟»...بله.البته!این هم سوال چرتی بود.امان از ما وقت دری وری گفتن!امان از ما.از ما.از خود ما!ببین تو فکر کن من بگویم:«اسطوره ها با باد رفته اند»!فصل هم اصلا فصل رو به زوال.شما گمان کرده اید ما به انتظار فصل و باد نشسته ایم که بیاید یا نیاید؟یا چه می دانم...نیاید یا نیاید؟نه آقا! ما غلبه کردیم.بر هرچه فصل!هر چه قاعده!هرچه بی قاعدگی!این هم تیتر خوبی بود؛اگر بود:

«به برادر که نمی شود خیانت کرد...»


پ.ن۱:برای روشن شدن شما می گم...آقا جون دلم تنگه!دست خودم که نیست...لامصب بدجوری گرفته...برای همونی که همیشه ازش بعنوان بهترین دوستم یاد می کردم!!!...اگه یادتون نمی یاد باور کنین که دیگه به من ربطی نداره!

پ.ن۲:برای روشن شدن تو می گم...امشب گفتی چی می خوای بگی مرجان؟بگو گلم...کاش می فهمیدی همه اون دری وری هایی که برات اس ام اس کردم هیچ کدوم از حرفایی نبود که داره خفه ام می کنه...!دلم گرفته ای دوست؛ هوای گریه با من....!!!

 پ.ن۳:در طول مدت نوشتن این متن صورتم از اشک خیس بود...من...همین من ساده...باور کن!

با پوزش از لورکا!

مهم نیست عزیز دل!

انقدری که تو فکر می کنی مهم نیست...

از ایگناسیو مایه نگذار لطفا!

بگذار لااقل به لورکا خیانت نکنم!!!

حالا می دانم که نشانی ها همیشه درستند...من اما هنوز از بیراهه ها می روم...

ماه کولی شاید روزی در بیراهه ای منتهی به جاده انارستان پیدا شود.

...

بوی تبداری ام در فضا می پیچد!!!

...

ما هنوز هم رویاهایمان را به جاده پیوند می زنیم.

به کسی برنخورد.باز هم دیالوگی بود بین من و من!


پ.ن۱:دارم تنهاییمو بالا می یارم برای کسی که ارزششو داره...

ارزششو داره که سختیه بالا آوردنو تحمل کنم!

ببخش منو اگه گاهی بدم؛چند وقته عادت کردم با خودم باشم و الان می خوام تقسیمش کنم بودنم را با تو...چون ارزشش را داری سختی بکشم...!

پ.ن۲:چون حال این روزهایم دقیقا پی نوشت یک بود فکر یکی از دوستانم را کش رفتم!سوال بیشتر نکنید چون جوابی نخواهید شنید!

لعنت به آن نویسنده روس!

«باید استاد و فرودآمد

بر آستان دری که کوبه ندارد

چرا که اگر بگاه آمده باشی دربان به انتظار توست

واگر نه

به در کوفتنت پاسخی نمی آید...*»

بگاه آمده بودیم به خدا!دربان مست بود و خواب آلود.به عشق ما؟چه فرقی می کند عزیزم!!! از دیوار بالا رفتیم.فریاد زدند:دزد؛دزد...گرفتار شدیم.این همه سال.سالی نیست؟این همه ماه! اصلا این همه روز...فکر کن!حالا تو هی بگو بیگاه است که این همه بی تابی.که این همه کلافه ای! والا صرف صیغه کلافگی که این همه دشوار نیست.هست؟لعنت به هرچه ترکیب نامناسب!«ما با هم غروب می کنیم»یک روز غروب.تو گفتی.«وقت غروبشه دیگه!»

...

«چتر آورده ای؟!!!

...

خیس می شویم...باران هم که نیاید!!!»

*حس می کنم خیلی به شما توهین می شود اگر بخواهم بگویم که شعرـدر آستانه ـ سروده شاملو است!


پ.ن۱:این امتحانات کذایی نزدیک شده و ما هنوز داریم واحدحیاط رو پاس می کنیم (بچه های دانشکده علوم اجتماعی علامه با این واحد آشنا هستن)

پ.ن۲:می خواستم یه مطلب در مورد وقایع اخیر دانشکدمون (تحصن بچه ها)بنویسم ...دیدم به هیچ عنوان حوصله این جنغولک بازی ها رو ندارم...متاسفم همتون از نقد پرمغز من محروم شدین!!(یه کم دیگه تحمل کنید این نارسیسیم از بین می رود.امیدوارم!)

پ.ن۳:یه خبرهای خوبی تو راهه!...که فقط سحر و هانی گلم  می دونن....برام دعا کنین که اگه درست بشه خیلی چیزها حل می شه!!!همتونم دعوت...

پ.ن۴:یه عزیزی می گفت خوندن وبلاگ دخترها خیلی خسته کننده است!چون همش قربون صدقه هم می رن...دیدم راست می گه ها!دیگه تکرار نمی شه.قول می دم!در ضمن قابل توجه دوستان : من این ربنای گوشه صفحه رو ۱۰۰ بار برداشتم.دوباره بر می گرده...حکمی یه حکمتی توشه!