از برت که راندی ام
بر ِ " بی مرد شهر " شد پناهم
و کاش وسوسه تجرد نمی شدی
که فاحشگی مرام ما نبود....................!
پ.ن1:دلتنگی امانم را بریده ، از زور بی کسی با تو حرف می زنم.اشتباه احمقانه من این است؛ همیشه توی آدمها ، دنبال تو می گردم پدر!
پ.ن2: هرچقدر هم بند باز ماهری باشی ، یک روز ناگزیر زمین می خوری..."فقط" مواظب باش ، پیش پاهای من نیفتی...!!!مرا بلعیدی و تو را تف کردم ، چه فرق می کند وقتی هیچ کداممان چشیده نشد!
پ.ن3: وقتی دوباره تمام سطور بالا را مرور می کنم ، باحیرت می گویم : اینها را من نوشتم؟!!! و انگار کسی آرام می گوید : من...همین "من" ساده...باور کن....!
کاش ما را به اسیری جای دیگری می بردند.....
این نوشته هایی که ادعا می کنید شعر نیست!!!!خیلی زیباست
و پی نوشتهایش گاهی زیباتر!!
سبک نوشتنتون برام خیلی آشناست. تداعی گر کسی هست که اون هم ادعا میکنه شاعر نیست!!!
سلام.
چقدر خوب بود که شنیدن یا نشنیدن یک آهنگ اختیاری بود !
ولی اما :
با جمله هایی از قبیل جمله ی سوم نمیتونم کنار بیام .
مثل یک اپیدمی دامنگیر شده !
از شدن های ناموزون میگویم .
و گاهی پی نوسی چاله ی دلتنگی هاست ...
...
شاید آرامشم را هزار پاره کرده اند و آغوش هر معشوقه سهمی برده !
(...)
آنتی اسپم اینجا رو دوست دارم .
4587
سلام. شرمنده ؛ برای جمله اولتان به "نایت اسکین" مراجعه کنید!
ناموزون......این روزها موزون را برایم معنی کنید!
ای بابا !
دل شما هم که انگار طوفانیه ...!
مطلب خوبی بود
در سطر آخر حس زیبایی نهفته است
منم برای به روز کردن فعلا نه حرفی دارم نه حالی نه مجالی نه باقالی نه قالی ! ( باز هم این دو تای آخر به جبر قافیه بود ! )
پیروز باشی
خدانگهدار
راستی ...! سلام /
م
ی
خ
ا
ن
م
./
این طور که پیداست خودت خیلی راضی هستی از نوشته ات.....اما من طول می کشد تا با این نوشته ارتباط برقرار کنم......
می خواستم یه چیزی بنویسم ولی حتم دارم خوانندگانت تکفیرم می کنند و سنگم می زنند......من هم که جای سالم ندارم وگرنه غمی نبود......
نه اتفاقا! در مورد راضی بودن گفتم...هی آمدید و گفتید بی پرده بنویس....شد بی آبرویی!
پز ۸۰ تا را به من نده...یادش به خیر جوونی هام از صد هم رد میشدم....تو که یادته
پز ندادم.بیا بنویس هر چیزی که دلت می خواد.از تو پیشکسوت تر دیگه کسی نمونده تو این وبلاگ...قبل از تو مرا سنگسار کرده اند!
در ضمن من فهمیدم که این جبار کاکایی نه تنها آدم با عشقی هست بلکه ترانه هاش هم با عشقند.....
جات خالی در حال عشق و حال با شمال کشور بودم!!
هنوز اینقدر نمردم که این همه تنها بمونی...بیا این شونه ی اختصاصی خودت!
شعرهایت هم که این روزها ادب ندارند و خوبش همین است!
برای از تو من شدن مرا مجال بس نبود...پس از تو در هوای تو خود مجال میشوم.
دلم...خبر که داری دلم...تنگه برات؟!
سلام
ممنونم از لطف شما
این روزها چه کسی دلتنگ نیست؟
نوشته ی شما را به خوانش گرفتم
دل من نیز گرفت
ممنون
من هم خیلی گرفته م. لباس تنگ خودم شده ام که دیگر تو خودم جا نمی شم...
از دل می نویسی شیخ...از دل...
حرفت منو یاد یه بنده خدایی انداخت که یه زمانی رفته بود تو قالب مخملباف!...دلی نمونده خاتون...
کاش ...
کاش ما را به اسیری جای دیگری می بردند...
سلام ممنونم از این که منو خبر می کنی ....نمی دونم چرا همیشه باید نوشته هاتو چند بار بخونم ؟!
" مرا بلعیدی و تو را تف کردم ، چه فرق می کند وقتی هیچ کداممان چشیده نشد! "
این جا رو دوست دارم
در مورد "من" که این روزا مورد سوال همه ست اخه همه کارایی میکنن وبعدش میپرسن "من" بودم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گاهی من هم به "من" شک میکنم...!
شعرت هم که خیلی به دلم نشست اگر چه چون حس میکنم نوشته هات مربوط به موضوع یاقضیه ایی میشن که باعث میشه تفسیر شعرات سخت تر یاپیچیده تر بشه اما خیلی دوستشون دارم...خانم "شاعر"!
چرا اینجا نمیشه خصوصی گذاشت؟!!!
بازم ممنون...موفق باشی...
چرا عزیزم.می تونی بنویسی خصوصیه که من تاییدش نکنم!
طرحش قشنگه..مفهوم ساده و فوق العاده ای که با ادبیات قشنگت یک بار دیگه آدمو به فکر وا مداره فقط چیزی که یکم مشغولم کرده زبان نوشتن به معتای دستور نوشتاری...می دونم نباید ذهنم رو مشغول کنم..دست مریزاد قشنگ بود.
زبان نوشتن به معنای دستور نوشتاری...توضیح بیشتر لطفا.ذهن ما مشغول شد!
چه بغضی داشت این نوشته ها!!
من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است...
مرجان عزبز
هر وقت با این نام مواجه می شوم نا خود آگاه دختری را می بینم شجاع و ساختار شکن سوار بر امواج بحر احمر در حال هنر نمائی.
اینگونه نوشتن ذهنیتی اندیشمند وخلاق می طلبد،قلمی سترگ را و با ظریفیتی ژرف تر ریشه ی مرجان ها...
مرجان گونه نوشتن جسارتی فروغ وار را بباید تا بشاید تفاوتها را چه باک از تکفیر کنندگان فروغ که مستا جرانی گستاخ یاد می شوند و فروغ ها صاحب خانه ی تاریخ ماندگار...
از برت راندی ام
بر - بی مردی شهر - شد پناهم
و کاش وسوسه تجرد نمی شدی
که فاحشگی مرام ما نبود ...!
زیبا تامل بر انگیز
نوشته هایت در دالان پیچ در پیچ ذهنم فضائی باز می کند مشغول داستانسرائی در راستای برداشتم از این همه می شوم تا دمی با شعرت زندگی کنم...
کاش خستکی امانم می داد و شائبه ی مبالغه را حتم می گذاشت تا بضاعت اندکم را نثار این فحوای کلام تقدیم ات می داشتم.
راستی کامنت ارسالیت را مشتاقانه خواندم تضاد اندیشه موجب شکوفائی دیدگاه ها می شود .
در فرصتی مغتنم جوابیه ای حضورتان ارائه خواهم کرد.
زیبا بودبه ما هم سر بزن
سلام
یه ایمیل فرستادم
آدرس ایمیلت رو نمی دونم کدوم بود.به هر دو فرستادم
paniranism2
paniranism
اگر نرسیده خبر بده.
خیلی از این (( مرا بلعیدی و تو را تف کردم ، چه فرق می کند وقتی هیچ کداممان چشیده نشد!)) لذت بردم
اما چه کنم که درد و پردردی و یک دردی و حتی هم دردی،خسته ترم میکند از این به قول شما قمار های بی برد.
وقتی می بینم بلا همه گیره و همه گیر بوده و خواهد بود بیشتر دلم میگیره.
نوشتن حجت تمام می کند بر خودم؛چیزی که... بدجوری... ازش... میترسم...
خواهر ارجمندم!
عرض سلام و عذر زحمات.
«دلتنگی» ، «وسوسه» ، «اسیری» و «زمین خوردن» واژههایی هستند که در این دنیای وانفاساه کمابیش همهمان با آن دست و پنجه نرم میکنیم. تو گویی انسان بودن و آدم بودن عجین و قرین این مصائب تلخی است که از روز تولد، از آن زمان که چشم به جهان میگشاییم و بر تقدیر پرفراز و نشیب خویش میگرییم، تا آن روز که (زبانم لال) چشم از جهان فروبندیم و دیگران بر نعش بیجان ما بگریند، رهایمان نخواهند کرد.
خواهرم!
آدمیان به اصطلاح متمدن امروزی، چونان قوم یأجوج و مأجوج به جان یکدیگر افتادهاند و در این میان آنچه من و تو فریاد میزنیم رنگ میبازد. چقدر بدم میآید از این مدرنیته کذا و کذا که به قول استاد طهماسبی عزیز: بزرگترین معجزه مدرنیته سقوط انسان به ورطه فراموشی است. این را چندین سال پیش در منزل ایشان و از زبان ایشان شنیدم. شاید آن روز نفهمیدم. اما امروز مطمئنم که معجزخ مدرنیته فلاکتبار را به خوبی درک و لمس میکنم.
مانا و پیروز باشید آنچنان که شایسته بزرگان است.
وظیفه بود برادرم...
سلام مر جان عزیز!
از شما خواندم وبر تکرار هایم چلیپا گذاشتم که بیهوده نبشته ام.
خدارا سر بزانوی تفکر دیدم
وترا
با نگاهی ملامتگر در برابرش استاده
انگشت سبابه ات
زیبا نشانه رفته است
پدیده های آفرینش را
ترا کماندار استواری یافتم
که
تیر دانت
مملو از تیرهای زهر آلود
بخاطر.....
و
امهای خرافات
تیر انداز آگاه.
حضرت ظریفی شهر تامپره کشور فنلاند
حضورتان را ارج می نهم.
نمی فهممتان.
همین.
مهم نیست.
همین.
'بعضی روزها فکر می کنم (جدای از محتوا) ، اینکه در هر پستتان یک پی نوشت را به من اختصاص می دهید...هرچند نامهربانانه و از روی حتی تنفر...همین ، یعنی فکر می کنی به حضورم!
شاید خواسته نامعقولی باشد اما ، باز هم سنگ بزن...آنقدر بزن تا جایی برای زدن نماند...دل من همین سنگ زدنهایت را می خواهد! بزن اما باش...
یازهرا(س)/
حتی اگر فاحشگی مرام تو شود...معصومانه ترین فاحشگی ست!!اقتدا می کنم به آن پیچ و خم ها...عذر تقصیر بابت همه جسارت ها...یازهرا(س)/
چشم های تو بازی ام دادند
گریه کردم به خاطر یک...[چی؟]
مشت می کرد دست من را باز
سنگ،کاغذ،[صدای تو]،قیچی
.
.
.
از دلتنگی های بی امانت....
از لبخند های غمگین بی دریغت....
از این فاصله های صفر بی معنا ....
از این که می خواهم بفهممت اما،
تو دور تر می شوی انگار....
من بریده ام دیگر....!
من هم...
خلع آواز دو آواز تازه دارد.
بخوان
...امشب اما
آهسته تر بخواب
کسی به دنبال نوشدارو نفرستاده
نفرین بر آن پدر که به خوابیدنت برخاست...
سلام
از اندیشه های پشت نوشنه های زیبات لذت بردم عبارات غریب و بدیعی که به کار بردی به دل می شینه
به روزم و منتظر حضور و نظر شما
با احترام
ای کاش...
از اسارت بیشتر از چشمان تو بند درد نصیبم شد...
به روز اما گر گرفته
و اینبار پی نوشتهایی که کوبنده اند و از تنهایی دم می زنند...
چنگی در حنجره دارم ، با دست نوازشگر بغضی...و یاد تو : رامشگر خلوت شبهای من!....یا زهرا(س)/
می خواستم من هم برات ۳ نقطه بزارم ولی دیدم ممکنه با این چند نقطه ها قاطی بشم....
مستند شاملو رو دیدی؟ دیشب از بنگاه خبر پراکنی روباه پیر پخش شد.....
شاملو می گفت...کسانی که زمام دنیا رو بدست دارند یک سری جانی هستند و انسان های عادی برایشان حکم قربانی هایی را دارند که برای موفقیت سیاسی خودشان هر بلایی را سرشان می اورند....و بعد به نقش هنر در این میان اشاره کرد که کاری به ان ندارم.....یعنی یه جوری حرف تو را می زد
اما زندگی شاملو با وجود این دیدگاه صریح چیز دیگری می گوید....زندان و شکنجه و مبارزه....
همین طور که مبینی راه دیگری نیست
بعد هم لابد تو راضی هستی از وضع امروزت....از این اوضاع گل و بلبل....پس فرصت داری لذت ببری......میتونی دفاع کنی از اوضاع موجود
من نیستم.....من با وجود این که همه ی تئوری هات رو قبول دارم باید کاری بکنم که فردام مثل امروزم نکبتی نباشه.. ...
بعد هم با وجود این اختلاف سلیقه (مردشور این سلیقه ات رو ببرند مرجان).....ما به شدت با شما رفیقیم و چاکراتان هم هستیم
سر اون داستان مازوخیست شروع کردم به خودکاوی......فعلا یکی از نتایجش رو به خودت میگم به درد تو هم میخوره.....این که طرز تفکرت در بعضی موارد اصولا ممکن است از چیزهایی ناشی بشه که خودت کمترین اطلاعی ازشون نداری و یا جرات روبرویی باهاشون رو نداری...پس اگاهامه یا نا اگاهانه توجیهشون میکنی.....میفهمی که؟
نظرم رو تایید نکن من کارم به کشت و کشتار میرسه با این خواننده هات.... از قیافشون معلومه....
اتفاقا دلم می خواست نظر توپتو تایید کنم...رفیق ُ ؛ اون ۳ نقطه من نبودم.گفتم شاید من باشم این چه طرز جواب دادنه.من هنوز انقدر بی هویت نشدم!
ممکنه حرفت درست باشه.من شاید در مورد خیلی چیزها اطلاع درستی نداشته باشم.اون مازوخیست رو هم گفتم شامل تو نمی شه.انقدر رو خودت اسم نذار.با این همه هرجا لازم دونستی بیا و تذکرت رو بده...ما هم همچنان چاکرمند شماییم!
راجع ه زمان افعال نظر گذاشتم گویی تایید نشده و یا شایدم من نذاشتم.
خوبیم به فضلش.
نذاشتید آقای ناظم.
می خواستم بگم روی کاغذ همه چی نوشتم جز اسم تو!
شاید قلم
تاب نوشتن نامش را نداشت...
موزون ...
عشق ...
هر روز و هر جا ...
حتی در این روزهای ناموزون هم موزون است .
آره...
بود یه پست دیگه
آزمون ولایت مداری بود که بعد استعفای مشایی حذف شد ولی ما یادمان نمیرود .
شما و احساس غربت؟
ولی خب حق دارید.
پستی بود خطاب به یکی از دوستانم
که مفصلش خصوصی پیوست میشود...نقطه.
سلام
در بی معنایی این دست نوشته ها معنایی عمیق است
خدا قوت و یا علی مدد
نمی دانم اشتباه من است یا درست است که ما همه این روزها با خون دل آشناییم..
درسته یلدا جان...
سلام دوست من غیبتم را ببخش...
دیر رسیدم می دانم ...
کاش ما را به اسیری جای دیگر می بردند...کاش ...
خیلی دوست دارم منظورتون از کامنت رو بدونم:
"مرا دیگر گونه خدایی می بایست؛ شایسته آفرینه ای که نواله ناگذیر را گردن کج نمی کند...و خدایی دیگر گونه آفریدم!
اما نه خدا و نه شیطان؛ سرنوشت مرا بتی رقم زد که دیگران می پرستیدند.....اول پیاله و بد مستی به شما نمی آید آقا!"
و
"آقا....دلتان نمی خواهد بیایید؟!! رسم بدیست این اول پیاله و بدمستی!"
سبز باشی.
سلام دوست شاعر وهنرمندم
همیشه فکر میکنم .ای کاش از نزدیک می دیدمتمان همینگونه که شعر ونوشته هایتان را میبینم ومیخوانم..نه زمان ونه مکان ونه ..چیزهای دیگر نگذاشته که ین امید تا کنون براورده گردد..گرچه مدتی کوتاهی شعر تنهایم گذاشته اما شما تنهایم نگذارید که هم شعر وهم شاعراین زمانه و روزگارانید که گرنبودید زمین میخشکید وگیاه میمرد..اینبار شعری ندارم چه کنم..اگر هم امد توی همین خانه منتنظر چشمهای شماست..اما داستانی ونقاشی به واقعیت هر چه تمامتر منتظر حرکات ممتد لبان وچشمان شماست..خوشحال میشوم..سپاس وبدرود
واقعا مرسی که تایید نکردی.....چه قدر حرف من تاثیر داره.....
خوبی؟؟؟؟؟
ما کی باشیم که به شما تذکر بدیم.....من فقط گاهی خیلی رک هر چی تو ذهنم هست بهت میگم....
رفیق نازنین من.....
حرفت تاثیر داره سهند جان...اما توپ و تشرات تاثیرشون بیشتر بود!
دیونه جونم سلام
مثل چی دلم برات تنگ شده!
اگه گفتی مثل چی!!
نمخوای نجاتم بدی؟
من می دونم مثل خر.....دیوونه خودم!
شما کجا کار می کنید مگه؟؟؟؟
ماااااااااااادر جاااااان!!
عرق سرد تنم/نه که از شرم/که از حسرت پنهانی پیراهن توست......خانم!دیگر برای رسوا شدن به هیچ واژه ای احتیاج ندارم...می خواستم بگویم :...همین زخم زدنهایتان را دوست دارم...همین ها را...رسم عاشق کشی را خوب بلدید !
یا زهرا(س)/
دلمان سوخت جناب یا زهرا...
دیگر جوابی هم داده نمی شود!!!
آدرس وبلاگو نذاشتید جناب! دلتان سوخت...؟چرا؟!!
من این روزها گیج گیجم...هرچه نظر برایم گذاشته بودید را به جای تایید پاک کردم...دست خودم نبود...مرا ببخشید...
مرجان سلام...
خوبی یا...روایت آخرم را بخوان....
خیالتان اینجا که نیست/پیش یه رسوای دیگست........چه قدر این شعر رو که امروز تو تاکسی شندیم به دلم نشست.حتی نمی دانستم خواننده اش کیست اما بی اختیار یادشما انداختتم!!...عذر تقصیر اگر که به خیال شما هم راهی گشودم...یازهرا(س)/
حوصله "هیچ چیز" نیست...چه رسد به عشقتان!
مرجان عزیز
فکر کردم به روز شدی
امشب دو سهپست گذشته ات را می خوانم تا کمی با طرز فکر واندیشه ات آشنا شوم.
نظرم را حضورت ارائه خواهم داد.
سلام
بنده هم این نکاتی که فرمودین رو شنیدم
اما نه همه چیزای خوبی که در مورد طلبه ها گفته میشه روی همه صدق می کنه و نه .....
بگذریم
امیدوارم در وبکده بنده نکته ای جهت هر اونچه که در ذهن دارید یا فته باشید
تا بعد
یا حق
نمیدونم اسمش عشقه یا یه چیز دیگه ولی میدونیم یه چیزیم شده...
مستی همان چشمها...