شیخ بی چراغ

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کرده ام سوگوار نباشم

شیخ بی چراغ

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کرده ام سوگوار نباشم

این ممیزی های بی "ه"واس!!!!!

"من" ارگ بم و خشت به خشتم متلاشی 

"تو " نقشه جهان هر وجبت ترمه و کاشی... 

این را همان شبی که "تهران زده" شده بود و هوس گم شدن در خیابان های تهران _ بی توجه به زمانی که به سرعت می گذشت _ به سرش زده بود ، بارها و بارها برایم "فریاد" زد...و باور کن به خودم می پیچیدم تا این غرور لعنتی را رها کنم و من هم فریاد بزنم که : عاشق ضرباهنگ واژه های موزونت شده ام! . و بگویم که ایکاش هیچ وقت خیابانهای تهران به آخر نرسد... 

مرا ببخش بخاطر تمام ممیزی های بی هواسم که نمی تواند جاری شدن احساست را لمس کند...ببخش! می گذرد این روزهای حرامم...یقین بدار. 


پ.ن1:نوشت : دلم می خواهد بدون توجه به این ممیزی های کوفتی ، (عین واژه خودت است!) وقتی نظاره گر دردکشیدنت از رنج بی کران کودکانت هستی ، دستانت را به گرمی بفشارم...نوشت : چه بگویم خانم...گیجم...گیج...نوشتم : این گیج بودنتان به رنج کودکان من مربوط نیست.درسته؟! نوشت :نیست خانم...مربوط نیست!! نوشت : حدیث من و دستمال نوشته های متبرک تو هم کم از داستان عطر دستهایت نیست...نوشتم:....نوشت :... نوشتم : این "گودو" ی لعنتی محرم تمام اشکهای بی صدای من بوده است...نوشت : من هم... تو گفتی یا من گفتم ؟نمی دانم!!! 

پ.ن2: خداحافظ متروی طالقانی...خداحافظ تمام خیابانهای لعنتی این شعر که ردپایت را فراموش نکردند...خداحافظ دانشکده کوچک و صمیمی ، نه...خداحافظ متروی طالقانی...!