شیخ بی چراغ

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کرده ام سوگوار نباشم

شیخ بی چراغ

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کرده ام سوگوار نباشم

یک عاشقانه خیلی آرام...

اشکهای نیامدنت روی گونه هایم ماسیده؛

نبوس!

نمک گیر می شوی...


چه روزهای عجیبی ست این روزها...حس فرو ریختن وگم شدن...ویار ذهنم آشفته تر شده است...

آی آدمها !که برساحل نشسته شاد و خندانید؛یک نفر درآب دارد می سپارد جان...

روزگار غریبی ست نازنینم...!

چکش بیاورید

که در تکلم تیشه

به لکنت افتاده اند؛ فرهادهای امروزی...

بدون شرح

من کجا خوابم برد

وقتی درفش کاویان

تمدن را به اعراب هدیه کرد...!!!

خداکند که بیایی...

سلام.حال من خوب نیست.اما هرشب برای سلامتی شما شمع روشن می کنم.مدتیست که همه را از خود بی خبرگذاشته اید.حتما می دانید که پدربزرگ مرد.برای پدر هم نفسی بیش نمانده است.جمعه پیش ، سخت بیمار بود.از بستر برنمی خاست.چشمهایش پشت پنجره افتاده بود.قلبش تا لبها بالا آمده بود وهمانجا می تپید.زمزمه می کرد.می گفت:

دوست را گرسر پرسیدن بیمار غم است                           گوبران خوش که هنوزش نفسی می آید

مادردیگر خانه داری نمی کند.معلم شده است.دعای عهد درس می دهد؛ به ماهی های حوض.زنگهای تفریح، سماور را آتش به جان می کند وحافظ می خواند.انتخاب غزل رابه خود حافظ می سپرد .همیشه می گوید: حافظ مگر همین یک شعر را دارد؟ بعد می خواند:

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید                                که زانفاس خوشش بوی کسی می آید

از غم هجر مکن ناله وفریاد که دوش                              زده ام فالی وفریاد رسی می آید...

این از خانه، دوسه جمله ای هم از روزگارمان برایت بگویم:

نمی دانم چرا آسمان بخیل شده است ؛ نمی بارد.زمین سنگدلی می کند؛ نمی رویاند.ماه وخورشید، چشم دیدن همدیگر را ندارند.

مردم جمعه های خودشان را به چند خنده تلخ می فروشند.هیچ حادثه ای ذائقه ها را تغییر نمی دهد.مثل اینکه همه سنگ وچوب شده ایم.عجیب است! دامادها از حجله می ترسند، عروسی ها رادرکوچه های بن بست می گیرند...

اذان رنگ پریده به خانه ها می آید.نماز، زمین گیر شده است.رمضان، مهمان ناخوانده ای را می ماند که سرزده، بزم مردم را برهم می زند.از روزه در شگفتم که چرا افطار را خوش نمی خواند.

حج، هزار زخم از خار مغیلان بر تن دارد.جهاد، بهانه گیر شده است.آدمها، کیسه هایی پراز خمس وزکات، به دیوارهای گورشان آویخته اند.

نپرس موریانه ها،چه به روزگار مسجد آورده اند.از همه تلختر این که، عصرهای جمعه، دلم نمی گیرد.شنیده ای دیگر کسی پای شعرهایش تخلص نمی گذارد؟ وشاعران، یعنی زمین خوردگان وزن وقافیه؟!!نمی دانم وقتی این نامه را می خوانی کجا ایستاده ای.اما هرجا هستی، زودتر بیا.از بس شمارا ندیده ایم چشمانمان هرزه شده است.بیم دارم اگر چندی دیگر بگذرد، ندبه خوانهای مسجد پیر ترشوند.

آدمها همه دیرباوند وزودرنج.بهانه می گیرند.می گویند:"او نیز مارا فراموش کرده است" اما من می دانم که شماهمه را به اسم ورسم ونیت به یاد دارید.دوست دارم باز برایت بنویسم.اما یادم آمد که باید به گلدانها آب بدهم.مادرم گفته است، اگر به شمعدانی ها آب بدهم، آنها برای آمدن تو دعا می کنند.راست می گوید.از وقتی که مرتب آبشان می هم، دستهای سبزشان را روبه آسمان گرفته اند.هنوز هم تفال می زنم.پیش ازنوشتن این نامه فال زدم.آمد:

دیریست که دلدار پیامی نفرستاد                                  ننوشت سلامی وکلامی نفرستاد

صدنامه فرستادم وآن شاه سواران                                پیکی ندوانید وسلامی نفرستاد...

 

تولد بارونه این ماه...

فردا ۱۲ شهریور تولد تارا است...من الان مسافرتم.بندر انزلی.پیشاپیش از همه دوستانی که صمیمانه تولدم را تبریک می گویند تشکر می کنم...راستی جای همتونم خالیه.اینجا انقدر اینترنتش پر سرعته که آدم دلش نمی یاد برگرده تهران.ولی راستشو بخواین الان دارم حس می کنم که چه قدر دلم برای تهران وآسمان پر دودش تنگ شده...


پ.ن:راستی اول شهریور تولد خواهر گلم بود.با یه عالمه شرمندگی به خاطر این تاخیر ۱۱ روزه تولدشو تبریک می گم.از اینجا برات یه هیپ هیپ هورای بلند می کشیم و منتظرتیم تا زود زود بیای هانیه نازم 

 

پ.ن:فکر می کنم اوایل شهریور بود که فاطمه ومرتضی گلمون ازدواج کردند.هرچند که ما بازهم دیر رسیدیم وتا آمدیم بفهمیم چه شده عروسیشونو گرفتند ورفتند سر خونه وزندگیشون ؛با این همه از صمیم قلب برای هردویشان آرزوی خوشبختی وبهروزی می کنم وامیدوارم روزهای خوشی را درپیش روداشته باشند.