شیخ بی چراغ

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کرده ام سوگوار نباشم

شیخ بی چراغ

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کرده ام سوگوار نباشم

وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت...

:بخوانید متنم را.پی نوشت های لعنتی را بی خیال شوید لطفا!

من همیشه از ناگهان خواب مردمان بیدار می شوم...وپنجره هی به من نگاه می کند.آنقدر که دیگر تمام خواب های دنیا را از برم...بچه گی کردم.نه؟...خیال می کردم خدا در رگ من راه می رود.خیال می کردم مرده ها...شب های «برات»؛ به خاطر ما راه می روند.

ومی رفتم سر مزار دنیا و؛ یک شعر تازه می خواندم بلند...ولی در رگ های من خدایی راه نرفت.در رگ کودکانم نیز صدای هیچ پایی نبود.نمی دانستم طرف های آخر دنیا؛درست اولین روز آدمیست...طرف های آخر دنیا؛درست فراموشی یک حرف ساده مثل آب است...تو این را خوب می فهمی!

مثل یک نامه که گاه عاشق می شود؛از یاد می رود...باورم شده حالا؛ بی خود این همه چشم هی بهم نگاه می کنند ؛ عاشق می شوند.بی خود این همه حرف روی دست های ما بسته یا باز می شود.

نگو از دایره پرتم.نگو!

دیگر کسی برای خدا حلاج نشد...هرگز کسی برای فروغ چراغی نبرد*...دیگر کسی برای عشق؛عاشق نشد! به خدا ما همه از فراموشی ساده ترین حرف آشنا می آییم؛از فراموشی عادی ترین پنجره های روبه رو.

جناب!...من تازه به این محله بی خیالی آمده ام.خانه های پشت سرم سر به راه نبودند...حالا که خوب نگاه می کنم؛هرجای راه و خانه های پشت سرم یک تکه خاطره به جایی چسبیده است...از همان اول راه هم انگار قرار نبود...هیچ خانه ای به کفش هایم عادت کند...!!!

مسافرخانه های دنیا حتی؛ نام مرا از یاد برده اند...رفیقم! عادی ترین روبه رو را به یاد بیاور.

                                                      من دارم خسته شده می خوابم.*

*اشاره به شعر هدیه فروغ فرخزاد:اگربه خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیار.

*از نیمایوشیج.نامه ها.


پ.ن۱:اتفاقا به دنبال رابطه ها بگردید...گور بابای تمام شعرهای دنیا! من به تقوای هیچ غزلی مشکوک نیستم!...

پ.ن۲:من جوابم را پیش از آنکه تو سوالت را کنی داده ام.در زندگی بعدیم قطعا یک گرگ ماده ام.تنت را مهیا کن برای دریده شدن!...می بینی؟هنوز قلب گرگ در سینه دارم.ایمان هم نیاوردم...حالا دیگر خیلی دیر است!

پ.ن۳:فنجان قهوه را برنگردان.چیزی نیست.رازی نیست.می توانید در کوی و برزن جار بزنید:«او دیگر جوان نخواهد شد...»

پ.ن۴:شب های قدر از تمام این ۲۵۰ نفری که اسمشان در موبایلم بود فقط برای ۳نفر اس ام اس زدم...صدای الهی العفوتان که گوش زمان را کر کرده بود...و آن اشک های بی امانتان...داغ دلم را تازه می کرد!...فقط گفتم... خدایا به همین شب های عزیزت قسم از هیچ کدامشان نمی گذرم...تو هم مگذر!...مدتهاست بخشیدن را از یاد برده ام.

 

 

کاش کسی در جایی منتظرم بود!

می گوید فراموشی دفاع طبیعی بدن است در برابر رنج...می گویند دردی که نوزاد؛ هنگام عبور از آن دریچه تنگ متحمل می شود چنان شدید است که کودک ترجیح می دهد رنج زاده شدن را برای همیشه از یاد ببرد!

اما تو خود میدانی...حالا هم که آمده ام تا سرانجام خود را از شر رنجی خلاص کنم که دانای کل! بر من تحمیل می کرد ...ناخودآگاه طره های مجعد آن موهای مش کرده در کف دستم؛میخکوبم می کند! به روزی فکر می کنم که کاش بدنم می توانست هر آنچه را که به قسمت خاکستری مغزم می رسد فورا پاک کند.نه آینده برایم وهم شود...نه گذشته خاطره! فقط اقتدار لحظه بماند و بس.چه خوش و چه ناخوش...فرق نکند این قرص سرماخوردگی است یا زاناکس!...انقدر میان اتفاقات دور از هم رابطه نزدیک پیدا نکنم.انقدر میان روابط نزدیک مقاصد دور کشف نکنم....

فراموش کنم دانای کل یا پسر خوانده دیروز هم کمربندی در دستش بود...فراموش کنم حتا همین یک دقیقه پیش هم به دستش چسبیده بود آن کمربند...فکر کنم همین حالا برداشته است آن را...همین حالا...و لحظه دیگر باز همین حالاست!...

هیچ شکنجه ای برای یک لحظه تحمل ناپزیر نیست!...اگر فقط اقتدار لحظه می بود و بس.اگر فقط «همین حالا» بود.اگر «همین حالا» چه رازها که در دل خاک مدفون نمی شد...شاید هیچ کس جلاد دیگری نبود...!شاید...


پ.ن۱:در میان این واژه های توهم زده بدنبال رابطه ای نباشد...من تمام شعرهای دنیا از از برم!

پ.ن۲:« تنها چیزی که یادمه اینه که یه کسی؛ یه جایی؛ یه لحظه ای؛ یه بطری «سنت امیلیون» باز کرد و بلافاصله بعدش...مخم تعطیل شد!» حالا اهمیتی ندارد سنت امیلیون یا هر کوفت دیگری.مخم تعطیل است...و این چیز ساده ای نیست!

پ.ن۳:می گفت همه فکر می کنند تو یه دختر یه لاقبای لائیک بی بند و باری که به هیچی اعتقاد نداری!!همین جا کلاه از سر برمی دارم در برابر این همه هوشمندی شما!...ساده نباشید!من عصبانی نیستم...در برابر این همه سفاهت تنها باید به تک خوری دوستان! فکر کنم و همه موجودات نفهمی که آهشان دامنم را گرفت(هرچند ما هیچ وقت دامن نمی پوشیم و فقط در عقد کذاییمان مجبور شدیم تن بدهیم به این خفت و خواری).

پ.ن۴:شنیدیم حلال زاده به داییش می ره...خدا کنه در مورد این یکی استثنا باشه!...محمد امینه ها!

پ.ن۵:حالا خوابم می آید و می خواهم برای کسی که بی شک نخستین خواننده نوشته هایم است بنویسم:«من پر از میل زوالم...»