شیخ بی چراغ

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کرده ام سوگوار نباشم

شیخ بی چراغ

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کرده ام سوگوار نباشم

من متفاوت!

انتظارت

والس غم انگیزیست...

کاش...

شیش وهشت می شد ریتم زمان

                                        در تیک تاک ساعتها!


پ.ن۱:من دیگه مهدکودک نمی رم.خیلی راحت استعفا دادم.تو اوج موفقیتهام...! می دونم به نظرتون مسخرست.اما به خودم مربوطه.من هر کاری که دلم بخواد می کنم و این به هیچ کس مربوط نمی شه.حتی کوبوندن خودم به زمین بعد از یه پرواز موفقیت آمیز...مدیر مهد کودک(فقط به خاطرتو اسمشو کامل می گم.دیگه نمی گم مهد...)۴ ساعت تمام باهام حرف زد...گفتم دیگه خسته شدم...از همه آدمهای اطرافم...از همه شماها...گفت بهت مرخصی می دم.۴ روز استراحت کن.بعد از ۴ روز نرفتم.۱۰ بار بهم زنگ زد.گوشیمو خاموش کردم...اما بالاخره مجبور شدم جوابشو بدم.گفت چی کار می خوای بکنی؟گفتم دیگه نمی یام...گفت خب ۲ روز دیگه بیا...روز سوم که رفتم پرسید: بهتر شدی؟ هیچی نگفتم.فقط آخر روز استعفا نامه کتبیمو گذاشتم رو میزش...با ناامیدی گفت: تصمیمت قطعیه؟ با بغض گفتم: آره...گفت: هیچ کس نمی تونه جاتو پر کنه...فقط لبخند زدم.وقتی از اتاقش اومدم بیرون فرشته های کوچک من...فرشته های پاک و معصوم من...دویدن طرفم.می خواستن بیان بغلم...اما من سریع اومدم بیرون.نمی خواستم اشکامو که تندو تند می اومد ببینن...!!! به نظرتون من دیوونه شدم؟ نمی دونم شایدم شده باشم...اما نه...من فقط مهد کودک مفید رو؛ با تموم خاطرات تلخ وشیرینش وبا تموم فرشته های نازنینم...ترک کردم!دیگه هر روز می رم دانشکده فلسفه دانشگاه تهران.سر کلاسهای فلسفه می شینم(به شما ربطی نداره که کلاسای خودمو چی کار می کنم)استاد فلسفه غرب نشخوار می کنه و من...۶۴ نقاشی فرشته های کوچکم رو که تا آخرین روز ماندنم در مهدکودک برایم کشیده بودن می بوسم واشک می ریزم!!! می دونم؛ من یه جنایتکارم...چون هیچ توجهی به اشک های مظلومانه فرشته هام نکردم...

پ.ن۲: امروز فهمیدیم که نتیجه آزمایش خواهرم مثبته.البته اون دکتر مسخره گفته که هفته دیگه هم باید آزمایش بده تا مطمئن بشن...یعنی خواهر کوچولوی من(۴ سال از من بزرگتره)به سلامتی حامله شده...یعنی من شدم یه خاله واقعی...بیچاره برای ۳ ماه دیگه بلیط داشت؛ می خواست بره بلژیک...فکرمی کنم کنسل بشه!از این به بعد می تونین منو خاله مرجان صدا کنین...یا خاله تارا...یا هر زهرمار دیگه ای که دلتون خواست...!!!

پ.ن۳: باور کنید من بی ادب نشدم...فقط یه کم بی حوصله و دلتنگم! برای کی...؟!!! به هیچ کس ربطی نداره چون خودش می دونه!

نظرات 15 + ارسال نظر
عطش چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 01:35 ق.ظ http://noorian.blogsky.com

سلام
خیلی تصادفی با وبلاگت آشنا شدم و از اینبابت خوشحالم که به وبلاگی سر زدم که از خودش مطلب مینویسه و با کپب پیست کردن خودشوگول نمیزنه
اما دلیل دومم اینه که راستشو بخواهی من هم چند وقتیهخیلی بهم ریختم واز خوندن نوشته هات معلومه یهجورایی تو این یه موردهم دردیم
به کلبهخرابه من هم سری بزنو اگه دیدی قابله تبادل لینک کنیم
راستی از بروز شدنت با خبرم کن
عطش

[ بدون نام ] چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 01:43 ق.ظ http://doxy.blogsky.com

صلام!

آدم دلتنگ اینقدر بد اخلاق و ... نیست ها...!!

ثلام!
من هم دلتنگم هم بداخلاقم هم ....خوبشم هستم

A-T چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 07:05 ق.ظ http://www.kfg.persianblog.com

baba waisa manam biam ba ham berim - ceghad tond rafti - hala ma goftim behtar beshe vali na dar in had ke dige dari ba sokhte atomi miri - badesh in hame be khodet gir nae - be ghole doostan --------- kharab mishi MADAR!!! :D

پیروز و سر بلند باشی
علی

~سحر~ چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 11:47 ق.ظ http://Saharam.Blogsky.com

سلام خاله مرجان!
چرا اینقدر خشانت عزیزم!!؟!؟!؟ با ما و اونا به از این باش!!
چی کار داری با خودت می کنی!؟!؟!؟‌ بهتر فکر کن! یه چند متری از زمین فاصله بگیر و از اون بالاتر نگاه کن و تصمیم بگیر :-*

دیر گفتی سحرگلم...خیلی وقته تصمیمو گرفتم!امروز هم تصفیه حساب کردم...البته با کلی اشک او وبغض من!!!

نبی چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 09:43 ب.ظ http://www.bidemajnoon67.blogfa.com/

سلام خاله ....بهت نمیاد این ریختی ...اصلا بی خیال حال حوصله ندارم به این پستت نظر بدم...بی خیالللللللللللل

میلاد - ریاضیات زیباست چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 11:20 ب.ظ http://miladmath.persianblog.com

بیا برگرد تا مفید! از عادتت سیر نشده.....!

تین تین پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 12:24 ب.ظ

دلتنگی... آره سخته... ولی کاش آدم می تونست به دلش بفهمونه که دل تنگ کسی بشه که ارزش دلتنگی رو بفهمه ...من که نتونستم

سید پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 07:25 ب.ظ

زندگی یعنی تصمیم

الهام سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 12:20 ق.ظ

فقط جای استخوان تو وبلاگت کمه. کی رو می خوای گاز بگیری؟هان! بگو؟ به کسی نمی گمP:
آخی دوستمون چه زود داره مامان می شه!

تین تین سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 09:28 ق.ظ

ایول جواب تو هم از اون جوابهای تاریخی بود :)

محمد چهارشنبه 1 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 02:59 ق.ظ http://gostdog.blogsky.com/

طرفه سالها عشق زرین و پاک
به دست چه کس گشت زین سان هلاک
شنیدم ؛ شکستم ؛ ولی داد بر ناله ام
نکردم برون لحظه ای سر ز لاک
شنیدی ؛ ولی روی نکردی به من
بزن دشنه را ؛ مرد این سرو و تاک
مرجان عزیز ؛
درختی که سالها با اشک پنهون خودش آبیاری شده
از ریشه قطع کردنش فقط خودش و.....و فقط خودش و ناراحت میکنه
درختی که از دست دادن جسمش اون رو ناراحت نمی کنه
درخت از این ناراحت که انبوهی از شاخه هایی رو از دست میده که پر از خاطرات تلخ و شیرین
همانند درختی که بعضی از میوه هاش شیرینند و بعض هم ترش و کال
ولی باز هم هر دو رو نگه میداره و به دوش میکشه
من هم مثل تو به همه خوش خیالهای اطرافم میخندم زیرا ............
کفتر کشته پروندن نداره کتاب کهنه دیگه خوندن نداره
دارم سعی میکنم که دست بغض را کم کم به دوستی بفشارم
چون صمیمیت باهاش ؛ جز مرگ چیزی واسه من نداره
و مرگ پایانیست بر یاد خاطراتم ..................

مرگ؟!!! ما زنده از آنیم که آرام نگیریم...موجیم که آسودگی ما عدم ماست...زنده باش آنطور که شایسته زندگان است

از طرف بچه های باغ بهشت دوشنبه 6 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 01:13 ق.ظ

چه فرق میکند کجای این فصلهای تیره ایستاده ایم ـ یا کجای ان بیقراریها ـباز هم پشت این فاصله ها تو را شفاف می بینم یادت باشد (که هست)خورشید همیشه هست برای از نو زنده شدن.......سلام ـسلام به شاگرد ان نوزادی که در مشتش خدا را گرفته بود .....تبریک به تو ـتبریک به کسی که فقط سعی کرد خودش باشد بی انکه سر سوزنی به دنیا اهمییت داده باشد(حتی اگر یک بار)تبریک به دختری که توسط مذهب ـجامعه ـوالدین ـمعلم...و نه هیچ کس مغلوب نشد تا با چهره (اصلی) رسالتش را انجام دهد...بچه ها همیشه خواهند بود مثل همیشه ـنگرانشون نباش ـبه تارا برس که وقت رسیدن به اوست....تو همیشه در بهشت خواهی بود حتی اگه هرگز به اونجا پا نذاری ـ خسته نباشی خاله تاراـدعای ما بدرقه راهت...قبل از شما خدارو داشتیم و بعد از شما خداراـ در نماز عشقت ما را هم بخوان....و اخرین ...خاله تارا باز هم بنویس بیشتر بزرگتر عمیقتر (حساس تر)تا یاد بگیریم و بدانیم که هستی...........نان پاره زمن بستان ـجان پاره نخواهد شدـاواره عشق ما اواره نخواهد شد.

در آیه ای؛ مرا آه کشیدی و رفتی...حالا؛ من مانده ام وسی جزء بغض نا سروده...!!!

حشام عزیز دوشنبه 6 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:32 ب.ظ

سلام به یک خاله ی واقعی
دیدی گفتم بی معرفت نیستم! بابا ما هم به یاد شما هستیم... به یاد ما باش...
آری...
همه اینها را می فهمم
باور دارم
اما...
غم خود را در خویش نگه می دارم
و نمی پاشم دود ِ دل خود را در باد
چونکه می پندارم
حق نداریم هوا را آلوده کنیم
زندگانی هنر همنفس با غمهاست
زندگانی هنر همسفری با رنج است
زندگانی هنر سوختن اکنون تا روشنی آینده ست...

این حرفهایی که زدی دوست دیرینه ام!...در شعر؛ چقدر زیباست.چقدر زیباست...هرچند؛ خوب می دانم که تو؛ این حرفها را زندگی کرده ای...خوب می دانم

[ بدون نام ] جمعه 10 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 05:23 ب.ظ http://www.mxmxm.persianblog.com/

من صدات میکنمت هر زهره مار دیگه !!!!!! ناراحت که نمیشی؟

شما فقط باش.هرچی خواستی صدام کن!

لبخند ریاضی چهارشنبه 13 دی‌ماه سال 1385 ساعت 11:48 ب.ظ http://www.riazilog.com

اون بالا بالاها نمیشد نظر داد اومدم پایین نظر دادم. میگم شما احیانا شغلتون عطاری نیست؟

منظور؟!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد