شیخ بی چراغ

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کرده ام سوگوار نباشم

شیخ بی چراغ

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کرده ام سوگوار نباشم

به تو

اوضاع بد نیست...

حالا دیگر مثل سابق نیستم.حالا می توانم تا کمی مانده به نیش آفتاب بیدار بمانم وبه شهر پراز بهانه فکر کنم.به حرفهایی که از اول غروب با خود آورده ام.این حرفهای باران خورده.این حرفهای خیس خیس که آفتاب هم نمی تواند از رگهایش بگذرد...

دیروزها؛آن روزها که بودی و شاد بودی ؛ برایت چند شعر ناب از اخوان وشاملو فرستاده بودم وچند شعر از برو بچه های نزدیکتر دوست.می خواستم بگویم که این شعرها را بخوان وبهانه مگیر.من تمام بهانه هایت را گرفته ام...شعر بخوان عزیز! اما شعر هایم درفضا معلق ماند...در این فضای دیجیتالی...همان طور که عکسهای تو معلق ماند...!!! آن روزها می خواستی که حرفهای شیرین بزنم.یادت هست؟ که همان تارای شاد وحاضر جواب همیشگی باشم...نمی دانم چرا.اما بغضی می آمد وراه گلویم را می بست ومن هیچ وقت نمی توانستم بگویم ...که باید راحت زندگی کرده باشی تا حرفهای شیرین بزنی.اگر نه دنیا آن قدر تلخ است که رویای کودکی ونامه های عاشقانه هم نمی تواند آن را شیرین کند...

اما امروز می گویم.امروز که می دانم هستی...می خوانی...می فهمی...اما سکوت می کنی!!!

من تا همین جا هم که آمده ام درشگفتم عزیز.من که توی تاکسی واتوبوس جاده ها؛ حتی به لکه های کهنه روی شیشه فکر می کنم؛ فکر می کنم که چطور تا این لحظه مانده اند.من که به مسافران خسته خیره می شوم که چطور تا این جای دنیا آمده اند؛ چطور می توانستم از خستگی هایشان برای تو نگویم.آنها که وقتی به رفتارشان خیره می شوم فکر می کنند من دیوانه ای هستم که از لباسهایم بجای بوی عطر؛ بوی نعنا می آید.عیبی ندارد.من از رویاهای آنها می آیم.هرچند که گاهی مرا می ترسانند.اما سادگیشان مرا تا نیش آفتاب نگه می دارد.

از فردا هرکس را دیدی برایش شعری بخوان وسعی کن کتابهای شعر بخری؛زیاد.وبه بچه هایی که می آیند بدهی.شاید آنها یک روز نوشتند که من چطور تا این جای دنیا آمده ام.که تو چطور حرفهای مرا به بچه ها یاد دادی.که ما چطور تا این جای دنیا آمده ایم...؟!!!

سکوتت را ارج می نهم؛ اما...بشکن این سکوت را...من هم دیگر آن تارای شاد گذشته ها که * لات کوچولو * می نامیدیش نیستم...بشکن این سکوت را...من تمام شده ام!


پ.ن:می دانم که مدتیست این وبلاگ بیش از حد شخصی شده است و شاید دیگر دلچسب هم نباشد...اما...به حرمت اندوه سوگند...تمامش خواهم کرد! (و یک نکته دیگر!تمام دوم شخص های وبلاگ من یک دختر است...لطفا سوء برداشت نشود)
نظرات 14 + ارسال نظر
تین تین دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 09:22 ق.ظ http://tintin27.persianblog.com

اشکال نداره همین که می نویسی خوبه :) حالا ما خیلی سر در نمی یاریم چی می گی مهم نیست ;)

از اینکه هستین ممنونم...

علی ط دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 05:06 ب.ظ http://kfg.persianblog.com

به قولی هست که می گه. Splendid =D> :D
همین که وبلاگ را به خوبی نگه می داری خودش کلی هنره.

مطمئنی به خوبیه...؟!!!

~سحر~ دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 05:59 ب.ظ http://Saharam.Blogsky.com

سلام دخملم!
غصه دار نبینمت خانوم!
امیدوارم زودی توپ توپ شی و بازم بیای خوشحال و خندون بنویسی...ما منتظرتیم!

تا کی منتظرمین؟مطمئن باشم که می مونین...؟

نبی دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 08:27 ب.ظ http://www.bidemajnoon67.blogfa.com/

همیشه عطر نعناع رو به جوپ و گودلایف ترجیح می دادم ...
....به دل من که می چسپه...

تو همیشه خوبی! اینو بدون نبی...

سید دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 09:40 ب.ظ

۱۴ ساعت دیگه تا راند دوم بوکسینگ من و آقای پدر!

اسپرمی مجهول سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 12:40 ق.ظ http://www.spem.blogfa.com

لینک اضافه شد..
طولانی!

لینک تو هم اضافه شد...طولانی تر

بهنام سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 08:21 ب.ظ http://open.persianblog.com

گل امید چه کودکانه ... روییده است ... در این بیابان بی آب و علف !






گاهی روزگار میتازد بر هر آنچه که از اراده بر خیزید .. و گاهی مردها میگریند .... تنهای تنها !


گاهی سرو چمان آزادی میل چمن نمیکند .. بغض اندیشه های درد ... در گذر رهگذران آرامش راهزنی میکند ... گاهی خورشید مهربان دست سرد تو را نمیگیرد ... گاهی بی نهایت اشک است ...






گل امید چه کودکانه روییده است در این بیابان بی آب و علف !






گاهی ابر های تیره خون خورشید را میریزند .. تو بگو کجای اینچنین بارانی زیباست ... گاهی از لب مردان راست قامت و پولاد ...ترانه نومید میبارد ... کجای این باران زیباست ... تو بگو کجای این باران زیباست ...


گاهی چشمان اندیشه را تیر حادثه میبندد کجای این اتفاق زیباست ؟ ...






گل امید چه کودکانه روییده است در این بیابان بی آب و علف ....






گاهی باران هم دیگر زیبا نیست ... وگاهی رویاها دوشادوش عقربه های ساعت مرگبارند .. و گاهی مرگ هم بی وفایی میکند !... گاهی دیگر چیزی برای گفتن نمی ماند ... ناگفته ها را هم گاهی دیگر گفته ایم.... !


~سحر~ چهارشنبه 10 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 10:03 ب.ظ http://Saharam.Blogsky.com

اگه دخمل خوبی باشی معلومه که می مونیم ؛)

کامیار جمعه 12 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 08:01 ب.ظ

خیره نگاهش به طرح های خیالی انچه در ان چشمهاست نقش هوس نیست ـدارد خاموشی اش چو با من پیوند چشم نهانش به راه صحبت کس نیست.(

تا کی...؟!!!

رضا دوشنبه 15 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 06:33 ق.ظ http://island1383.persianblog.com

کاش میشد در سکوت دشت شب / ناله غمگین باران را شنید / بعد دست قطره هایش را گرفت / تا بهار آرزو ها پر کشید / کاش می شد مثل یک حس لطیف / لا به لای آسمان پر نور شد / کاش میشد چادر شب را کشید / از نقاب شوم ظلمت دور شد/
کاش می شد از میان ژاله ها / جرعه ای از مهربانی را چشید / در جواب خوبها جان هدیه داد/ سختی و نامهربانی را ندید / کاش میشد با محبت خانه ساخت / یک اطاقش را به مروارید داد / کاش می شد آسمان مهر را / خانه کرد و به گل خورشید داد / کاش میشد بر تمام مردمان/ پیشوند نام انسان را گذاشت

منم یکشنبه 21 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 01:53 ق.ظ http://adolfmanson.blogfa.com

من بار اول میام تو این وبلاگ ....

وب خوبی داری تا هستم و مینویسم یه سر به من بزن . . .

تا بعد رفیق . . .

~سحر~ دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 02:52 ب.ظ http://Saharam.Blogsky.com

دخترم!!!! فرصتت تموم داره می شه ها!!! بجنب!!! آفرین!

هومن سه‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 11:48 ق.ظ http://www.kooroshhakhamaneshi.blogfa.com

در استان ملوک الطوایفی چو پیرمردی از طریق میمونهایی که به خدمت خود گماشته بود زندگی را می گذراند.مردم چو به وی جو-کونگ(ارباب میمون)می گفتند.
پیرمرد هر روز صبح میمونها را در حیاط به صف می کرد و به کهنسال ترین آنها دستور می داد تا بقیه میمون ها را برای جمع آوری میوه از بوته ها و درختان به سمت کوه ها راهنمایی کند.قانون این بود که هر میمونی می بایست یک دهم میوه های جمع آوری شده خود را به پیرمرد می داد.کسانی که از این کار سرپیچی می کردند بی رحمانه شلاق می خوردند.تمامی میمونها از این زندگی در رنج بودند ولی هیچیک از آنها جرات شکایت نداشت.
یک روز میمون کوچکی از دیگر میمون ها پرسید:<آیا پیرمرد این درختها و بوته های میوه را کاشته است؟>.دیگران پاسخ دادند:<نه!آنها در طبیعت رشد کرده اند>. میمون کوچک دوباره پرسید:<آیا ما بدون اجازه پیرمرد نمی توانیم میوه بچینیم؟>.دیگران پاسخ دادند؟<آری میتوانیم.> میمون کوچک ادامه داد:<پس چرا باید به پیرمرد وابسته باشیم؟چرا باید به وی خدمت کنیم؟>.حتی قبل از اینکه میمون کوچک حرف خود را تمام کند همه میمون ها ناگهان به آگاهی رسیده و بیدار شده بودند.در همان شب پس از به خواب رفتن پیرمرد میمون ها تورها و حصار های اطراف حیاط را پاره کرده موانع را برداشته و خود را آزاد کردند.آن ها همچنین میوه هایی که پیرمرد در انبار ذخیره کرده بود را با خود جنگل برده وهیچ گاه باز نگشتند.سرانجام پیرمرد از گرسنگی جان سپرد.

لطفا این مطلب را برای دوستانتان بفرستید.

نبی سه‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 07:58 ب.ظ http://bidemajnoon67.blogfa.com/

مرجان تار های عنکبوت نمی گذاره نوشته ها رو ببینم ... یه کاری کن ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد