شیخ بی چراغ

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کرده ام سوگوار نباشم

شیخ بی چراغ

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کرده ام سوگوار نباشم

به بهانه موسی وبه یاد...هانیه

جبه ای ازقدیم با من بزرگ می شود؛با جیب هایی از دست های پدرم پر

که فردا را هرروز

                       در آن می ریخت تاراه مرا ازبوسه به خدا برساند .

در راه اما چقدرهمسایه هادور بودند وخدا نزدیکتر ازآن همه دور .

وگاهی خدا چقدر دور می شد ازرگ ها من وشانه های گیاه ومن چقدر گمراه می شدم

                    در دشت ها وخیابان های ازبوسه تاخدا.

در راه اما صدایی درچشم بره هاگفت:

تو درمیان آن بوسه دور تابزرگسالی جبه ی از قدیم کجا بوده ای؟ 

روی شانه های نبودخدا؛دور از رگهای نزدیک حیات

                                                            کجابوده ای؟

ومن خیال می کردم شبانی در من ازاولین بوسه تا امروز

ناگهان دور شد ازدست وعتاب های موسی و راه

                                                        به گمشدگی های انگار همیشه رفت.

هنوزهم خیال می کنم من همان شبانم که دلم می خواهد

دهانم از ذکرو جهانم از ستاره وشب

                                       وجیب هایم از فردا پر شود.

حتا پیشانی ام ازبوسه وپیراهنم از سوز جان؛چاک.

وحالاچقدر گنم شدن های پس ازعتاب های موسی را دوست دارم...دوست دارم

این روزا نمی دونم چرا این طوری شدم.دوست دارم فقط برم.نمی دونم کجا.ولی دوست دارم برم.۵شنبه می خوام برم کویر نوردی برای رصد ستاره ها...فکر می کنم آسمان پرستاره کویر همونجایی باشه که دنبالشم.خدا کنه... راستی یه چیز دیگه.این روزا باز هم دلم برای یک عزیز دور از وطن تنگ شده.یک هانیه کوچک بایک قلب بزرگ ونمی دانم چرا این دلتنگی ؛عجیب مرا درهم می فشارد.همچنان برایش شمع روشن می کنم وعود می سوزانم .تا روزی که بیاید ومی دانم که دور نیست آن روز.۵ شنبه لیلة الرقائب است.شب آرزوها.می خواهم تمام این شب را برایش دعا کنم.و آرزو کنم که بیاید.زود زود.اینجا خیلی ها به آن احساس و بزرگی نیاز دارند.دوستت داریم هانیه...                     

نظرات 11 + ارسال نظر
همون یکشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:32 ب.ظ

سعی کن توی اون کویر پیداش کنی

~سحر~ دوشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:04 ق.ظ http://Saharam.Blogsky.com

سلام مرجان عزیزم!
خدا.....نمی دونم چی بگم!!! من که دربست ارادتمندشم!!!
کویرنوردی کجا میری!!؟!؟‌نکنه میای این طرفا بی خبر؟!!؟! یه ندایی بده خانوم!
موفق باشی

ما همچنان دراول وصف تو مانده ایم سحر خانوم...!تاکی قراره ستاره سهیل باشی؟؟

رومینا دوشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:22 ب.ظ http://yegharibeyetanha.blogfa.com

سلام عزیزم
منتظرت هستم
وبلاگت رو هم کامل خوندم
عالییییییییییی
فقط یه سوال هایی برام پیش اومد
حتما بیا

حشام سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:44 ب.ظ

بزرگی میگفت
کویر، نزدیکتریم جای زمین به خداست

~سحر~ چهارشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:42 ب.ظ http://Saharam.Blogsky.com

سلام مرجان جونم!
خوبی؟ کجایی؟ کویر؟ دشت؟ کوه؟ بیابون؟ دریا؟ ساحل؟ اینجا؟ اونجا؟ زبل خان!؟
با این عزیز دل من، دوست عزیزت یه قرار بذارین حداقل شما ها بیاین این طرفا! خیلی بهش سلام برسون که خیلی بیشتر از من ازش خبر داری!
ایشالا نتیجه ی کنکورتون بیاد و توپه توپ باشین جفتتون!

مرسی سحر گلم.راستش من که امیدی ندارم اما این رفیق شفیقمون اوضاعش بهتره.چشم مزاحمتون می شم

الهام شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 04:30 ب.ظ

جات خالی می آمدی کلی ذوق می کردی.تنها شبی بود که با
شمردن ستاره ها خوابت نمی برد.شهاب باران هم بود.

دیگه بیشتر از این دلمو نسوزون دخترعمو...قضیه ی این کویر نوردی ما هم شده مثل حلوای ملانصرالدین...

~سحر~ دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 03:48 ب.ظ http://Saharam.Blogsky.com

چی شدی مرجانم!؟!؟!؟
بارونی نبینمت خانوم!
برعکس تو، من این روزا همش با خودم دعوا می کنم که دیگه نکنه باز مرواریدای گلوت رو بریزی بیرون!!
می دونی...تو الآن وضعت خیلی بهتر از منه! چون همش یه چشم نگران دنبالت نیست که فکر کنه نکنه مرواریدای اونه که داری پخش می کنی! یا چشمای بقیه ی که فکر کنن ببین باهاش چی کار داره می کنه!!!!
کسی نمی تونه باور کنه بابا دلِ تنگه آدما ظرفیتش خیلی وقتا تکمیل می شه حتی اگه یه شونه ی پهن کنارت باشه!!

کاش بودی.همین...

نبی بهرامی سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:46 ب.ظ http://www.bidemajnoon67.blogfa.com/

تارا جان سلام. کامنت صمیمانه ات رو که داشتم می خوندم عقربه های لرزان... ساعت 2 و نیم نصف شب رو نشون می داد . توی مدت وبلاگ نویسیم کامنت های زیادی داشتم چه اون کامنت هایی که گفتند :"وبلاگ جالبی داری به من هم سر بزن" که حاکی از نخوندن نوشته هام بود وچه کامنت های صمیمانه ای که زیبا واز روی تفکر بود .همشون برام عزیز بودند ومحترم. اما راستش بگم تارای عزیز قسم به شرجی بوشهر کامنت صمیمانه ات یکی از اون کامنت هایی بود که واقعا دلم رو لرزوند و چشمام رو بارونی کرد ...
راستی ازاین که تصمیمی گرفتی دیگه یواشکی نیای خوشحالم .چون لااقل اینطور می دونم که هنوز کسایی هستند که مست شرجی جنوب می شوند و هنوز کلماتی چون فکه ، دو کوهه .. .براشون مقدسه .پس هر وقت اومدی یه رد پا بگذارخوشحالم می کنی.
ببخشید که پر حرفی کردم .من هم مثل تو حرف برا گفتن زیاد دارم .خدا کنه فرصت برا گفتن همش پیدا کنم .

المنة لالله که چوما بی دل ودین بود
آن راکه لقب عاقل وفرزانه نهادیم...وبلاگت بوی مقدسی داشت.من اونو ازپشت این مانیتور لعنتی حس کردم.از پشت این دنیای دیجیتالی.دوباره هواییم کردی آقا نوید...

داداش! جمعه 13 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:55 ق.ظ

رتبه ها تبریک داره!!!!

قربون یو

mina یکشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:58 ب.ظ

سلام
خوبی؟
عالیه
موفق باشی

هانیه بختیار سه‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:10 ب.ظ http://www.blognevesht.blogfa.com

سلام مرجان مهربون من!! دیدی خودت بودی..خودت بودی که برام کامنت گذاشته بودی..چرا تا حالا آدرس وبلاگتو نداده بودی؟ نگفتی ما هم دل داریم دوست داری بیایم بهت سربزنیم؟ نگفتی ما هم می خوایم بدونیم تو دل رفیقمون چی می گذره که می نویستش؟ ..من چی می تونم بگم برات که به پای دعا کردن تو برسه؟ چی می تونه از این برا من بهتر باشه.هان؟ این قدر بزرگه که تشکر به پاش نمی رسه رفیقم..
راستی به محبوبه شب من خیلی سلام برسون..از طرف من بغلش کن و بوسش کن..تو این چند وقتی که نیستم دوستای خودمم بیشتر شناختم..کیا بودنو کیا نبودن! میام پیشت بازم..شمعتو روشن کن!

تو چه ارمغانی اری که به دوستان فرستی؟
چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیایی...دلم برات تنگه هانیه من!منتظرتیم.هنوزم برات شمع روشن می کنم...تاهروقت که بیایی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد