شیخ بی چراغ

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کرده ام سوگوار نباشم

شیخ بی چراغ

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کرده ام سوگوار نباشم

بعد توهیچ چیزی دوست داشتنی نیست...

با چشمهای بسته بهتر می شه خاطرات را مرور کرد.نه؟

پس چشمامو می بندمو می رم به گذشته ها...توی باغ خاطرات...اونقدر توخاطراتم ذوب می شم که فقط دوتا چشم سیاه درشت می مونه و یک گیس بافته مشکی...با دستام دونه دونه خاطراتمو خاک می کنم...تلخ وشیرین...تلخ وشیرین...تلخ وشیرین...وکنار مزارشون می شینم ومی بارم تاسبک بشم.دل نازک شدم ؟نه! دل نازک نشدم...شایدم شدم...می دونی که باتوام.با تو که بهترین روزهای عمرمو باهات گذروندم.تموم خاطرات شیرین نوجوونیمو...لابه لای مهی از غم دوتا چشمای سیاهت گم می شن...اما هنوزم آن آبشار مشکی پیداست...

همه تلاشمو کردم که این بار که برگشتی دیگه کسی نتونه خرابش کنه...پل دوستیمونو می گم...اما مثل این که باید بیشتر سعی می کردم...اما نه...من که کاری نکردم...واز همین دلم می سوزه.باز تو مه خاطرات گم می شم...یاد شیطونی هامون می افتم...اشتباهامون...حماقت هامون...عاشق شدنامون...آه...عاشق شدنامون...

شوری اشک گونه هامو می سوزونه ومن به خاک کردن خاطراتمون ادامه می دم وبا خودم زمزمه می کنم...دوستت دارم...دوستت دارم...دوستت دارم...به اندازه تموم روزایی که با هم گریه کردیم وخندیدیم...به اندازه تموم شبایی که تا سحر حرف زدیم واز حرفای تکراری خسته نشدیم...به اندازه تموم اشکایی که از دوری هم ریختیم...به اندازه تموم روزایی که حسرت دیدن هم را داشتیم...به اندازه...به اندازه...به اندازه تموم خاطراتی که باهم ساختیم...

حالا مهربانم به من بگو تو دنیایی که آدما به چشماشون هم اطمینان ندارن چطور می شه به گوشای دیگری ایمان داشت...؟!!با همه این حرفها:

آن سفر کرده که صدقافله دل همره اوست         هرکجاهست خدایا؛به سلامت دارش...

 

نظرات 12 + ارسال نظر
امین صبحی شنبه 15 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 06:45 ب.ظ http://aminsobhi.blogfa.com/

سلام دوست عزیز من امروز با وبلاگ وقلم پرتوان شما آشنا شدم و خوشحال می شم نظر شما را در مورد آخرین مطلب وبلاگم یعنی« ردپای «صهیونیزم» در چهاردهمین نمایشگاه بین المللی قرآن کریم تهران» بدونم یا حق

کامیار شنبه 15 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:53 ب.ظ

ز بعد از مردنم ای اتش عشق ـکنار گور من شمعی بیفروز..................(نور یادت همه شب در دل ما چو کهکشان جاریست )به نگین روی گونهات غبطه میخورم ـتو زنده هستی تارا.زنده مثل زندگی.

تو کجایی کامیار؟من باید فقط تو این وبلاگ لعتنی ازت باخبر بشم...؟!!

الناز یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:23 ق.ظ http://elnaz.blogfa.com/

قوی باش دختر و همیشه به خودت متکی باش نه به دعای دیگران.

سرافراز کردین خانوم!

شاکر شکیبا یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 01:55 ق.ظ http://www.shakiba454.blogfa.com/

سلام دوست مهربان
دلتنگی و از درد فراق می نالی ... یه جایی گفتی ... هر کجا هست خدایا سلامت دارش ... در جای دیگری گفتی ... برام دعا کنید ...
عزیز دل شما اول دعاتون را از حق متعال درخواست کرده ای ( سلامتی او ) اگر سلامتی او برات بالاترین ارزشه که به یمن دعای قشنگت که از حضرت دوست کرده ای قطع به یقین مستجاب میشه ... اگر درد دیگری از جانب سفر کرده ات داری باید صاف و زلال بگب که چی میخوای ... به صرف اینکه تو دلت بگذره و از کایئنات کمک بخوای ... کاری از پیش نم بری ...
حتما اینو میدونی که هر وقت دو دل باهم یک نیت را طلب کنند قدرتی فوق العاده در عالم در جهت تحقق آن خواسته جاری می شود ... و حالا اگر این خواسته شفاف بیان بشه که نه تنها دو دل بل صدها دل با هم یکدل و یکصدا اون خواسته را طلب کنند .............. خدا میداند که چه خواهد شد ...
من از صمیم قلب دعا می کنم همون موهبتهایی در زندگیت متجلی بشه که حضرت دوست برات در نظر گرفته .
آرزومند آرزوهات ..................................... بارانی دیگر

نوید یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:58 ق.ظ http://www.bidemajnoon67.blogfa.com/

باز هم سکوت همیشگی بعد از خوندن حرف هات... من هم الان شوری اشک گونه هام رو می سوزونه...

... همون دوشنبه 17 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 08:48 ق.ظ

سلام ... چرا جواب تلفن رو نمی دی چی شده؟

تین تین دوشنبه 17 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 09:46 ق.ظ http://tintin27.persianblog.com

بعضی از دوستیها خیلی با ارزشند ولی متاسفانه وقتی به سراشیبی می افتن هر کاری می کنی نمی تونی جلوی از بین رفتنش رو بگیری! خوب می فهمم چی میگی چون تجربه اش کردم! و فکر می کنم بهترین کار سپردن به دست زمان باشه اگر رفیقت موندنی باشه و قدر رفاقت رو بدونه حتما بر می گرده و اگر نه هیچ وقت نمی تونی بهش ثابت کنی که چقدر دوستش داری!

[ بدون نام ] چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 10:38 ب.ظ http://open.persianblog.com

راه رفته ام ... بار ها در کوچه های بی سر انجام تو ! شاید اگر آن شب میدویدم امشب گردی از زلال خاک بی رنگ پایت بر چشم من مینشست . شاید امشب هم میتوان دوید . بگذار تا دنبالت بیایم .
توشورلحظه های سر انجامی ، تو شکوه بیکران وجودی ، تو خورشید سرخ سپیده عشقی ، من اشک مشتاق دیده گریان شبم ، بگذار تا برایت چون جوانه پیچک بهار تا بادمهرگان بر قامت صبر بالا روم .

~سحر~ جمعه 21 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 07:58 ب.ظ http://Saharam.Blogsky.com

سلام مرجان جون! خوب که دقت می کنم می بینم منم می تونم مثل همین مطلبت رو با یه کوچولو تغییر بگذارم تو وبلاگم.....فقط در مورد خاطره ها باید بگم....بدجوری خودشون رو میخکوب مغزم می کنن و به این راحتی ها خاک نمی شن!

منم مجبورم که وانمود کنم همه چیز رو خاک کرده ام!

یه بنده خدا جمعه 21 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:55 ب.ظ http://www.abdeaasi.blogfa.com

سلااااااااام
منو می شناسی؟؟؟
امروز همدیگه رو دیدیم.....
وبلاگ باحالی داری
باید یه روز سر فرصت بخونمشون
موفق باشی خانمی....
التماس دعا

مگه می شه نشناسم رئوفه خانوم!

الهام یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 07:09 ب.ظ

زندگی همینه جدی نگیر.همه چیز اتفاق ما هم ماجراجوهاش شایدم ماجرا سازاش.همش تقصیر این نظامی بود که جوون های ما رو هوایی کرد..........

چه روزای غریبیه دختر عمو!

علب طیاری دوشنبه 1 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 11:31 ب.ظ http://www.kfg.persianblog.com

مرجان مهربان.
این را بدان که مردم در مشرق زمین - به دنیا آمدند - زندگی کردند - سوختند.
اینک این ماییم که می توانیم و ما دانیم و می رویم تا نشان دهیم که می توانیم.
آن خبر هم نوش جونت P:
انشاالله موفق باشی!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد