با چشمهای بسته بهتر می شه خاطرات را مرور کرد.نه؟
پس چشمامو می بندمو می رم به گذشته ها...توی باغ خاطرات...اونقدر توخاطراتم ذوب می شم که فقط دوتا چشم سیاه درشت می مونه و یک گیس بافته مشکی...با دستام دونه دونه خاطراتمو خاک می کنم...تلخ وشیرین...تلخ وشیرین...تلخ وشیرین...وکنار مزارشون می شینم ومی بارم تاسبک بشم.دل نازک شدم ؟نه! دل نازک نشدم...شایدم شدم...می دونی که باتوام.با تو که بهترین روزهای عمرمو باهات گذروندم.تموم خاطرات شیرین نوجوونیمو...لابه لای مهی از غم دوتا چشمای سیاهت گم می شن...اما هنوزم آن آبشار مشکی پیداست...
همه تلاشمو کردم که این بار که برگشتی دیگه کسی نتونه خرابش کنه...پل دوستیمونو می گم...اما مثل این که باید بیشتر سعی می کردم...اما نه...من که کاری نکردم...واز همین دلم می سوزه.باز تو مه خاطرات گم می شم...یاد شیطونی هامون می افتم...اشتباهامون...حماقت هامون...عاشق شدنامون...آه...عاشق شدنامون...
شوری اشک گونه هامو می سوزونه ومن به خاک کردن خاطراتمون ادامه می دم وبا خودم زمزمه می کنم...دوستت دارم...دوستت دارم...دوستت دارم...به اندازه تموم روزایی که با هم گریه کردیم وخندیدیم...به اندازه تموم شبایی که تا سحر حرف زدیم واز حرفای تکراری خسته نشدیم...به اندازه تموم اشکایی که از دوری هم ریختیم...به اندازه تموم روزایی که حسرت دیدن هم را داشتیم...به اندازه...به اندازه...به اندازه تموم خاطراتی که باهم ساختیم...
حالا مهربانم به من بگو تو دنیایی که آدما به چشماشون هم اطمینان ندارن چطور می شه به گوشای دیگری ایمان داشت...؟!!با همه این حرفها:
آن سفر کرده که صدقافله دل همره اوست هرکجاهست خدایا؛به سلامت دارش...
سلام دوست عزیز من امروز با وبلاگ وقلم پرتوان شما آشنا شدم و خوشحال می شم نظر شما را در مورد آخرین مطلب وبلاگم یعنی« ردپای «صهیونیزم» در چهاردهمین نمایشگاه بین المللی قرآن کریم تهران» بدونم یا حق
ز بعد از مردنم ای اتش عشق ـکنار گور من شمعی بیفروز..................(نور یادت همه شب در دل ما چو کهکشان جاریست )به نگین روی گونهات غبطه میخورم ـتو زنده هستی تارا.زنده مثل زندگی.
تو کجایی کامیار؟من باید فقط تو این وبلاگ لعتنی ازت باخبر بشم...؟!!
قوی باش دختر و همیشه به خودت متکی باش نه به دعای دیگران.
سرافراز کردین خانوم!
سلام دوست مهربان
دلتنگی و از درد فراق می نالی ... یه جایی گفتی ... هر کجا هست خدایا سلامت دارش ... در جای دیگری گفتی ... برام دعا کنید ...
عزیز دل شما اول دعاتون را از حق متعال درخواست کرده ای ( سلامتی او ) اگر سلامتی او برات بالاترین ارزشه که به یمن دعای قشنگت که از حضرت دوست کرده ای قطع به یقین مستجاب میشه ... اگر درد دیگری از جانب سفر کرده ات داری باید صاف و زلال بگب که چی میخوای ... به صرف اینکه تو دلت بگذره و از کایئنات کمک بخوای ... کاری از پیش نم بری ...
حتما اینو میدونی که هر وقت دو دل باهم یک نیت را طلب کنند قدرتی فوق العاده در عالم در جهت تحقق آن خواسته جاری می شود ... و حالا اگر این خواسته شفاف بیان بشه که نه تنها دو دل بل صدها دل با هم یکدل و یکصدا اون خواسته را طلب کنند .............. خدا میداند که چه خواهد شد ...
من از صمیم قلب دعا می کنم همون موهبتهایی در زندگیت متجلی بشه که حضرت دوست برات در نظر گرفته .
آرزومند آرزوهات ..................................... بارانی دیگر
باز هم سکوت همیشگی بعد از خوندن حرف هات... من هم الان شوری اشک گونه هام رو می سوزونه...
سلام ... چرا جواب تلفن رو نمی دی چی شده؟
بعضی از دوستیها خیلی با ارزشند ولی متاسفانه وقتی به سراشیبی می افتن هر کاری می کنی نمی تونی جلوی از بین رفتنش رو بگیری! خوب می فهمم چی میگی چون تجربه اش کردم! و فکر می کنم بهترین کار سپردن به دست زمان باشه اگر رفیقت موندنی باشه و قدر رفاقت رو بدونه حتما بر می گرده و اگر نه هیچ وقت نمی تونی بهش ثابت کنی که چقدر دوستش داری!
راه رفته ام ... بار ها در کوچه های بی سر انجام تو ! شاید اگر آن شب میدویدم امشب گردی از زلال خاک بی رنگ پایت بر چشم من مینشست . شاید امشب هم میتوان دوید . بگذار تا دنبالت بیایم .
توشورلحظه های سر انجامی ، تو شکوه بیکران وجودی ، تو خورشید سرخ سپیده عشقی ، من اشک مشتاق دیده گریان شبم ، بگذار تا برایت چون جوانه پیچک بهار تا بادمهرگان بر قامت صبر بالا روم .
سلام مرجان جون! خوب که دقت می کنم می بینم منم می تونم مثل همین مطلبت رو با یه کوچولو تغییر بگذارم تو وبلاگم.....فقط در مورد خاطره ها باید بگم....بدجوری خودشون رو میخکوب مغزم می کنن و به این راحتی ها خاک نمی شن!
منم مجبورم که وانمود کنم همه چیز رو خاک کرده ام!
سلااااااااام
منو می شناسی؟؟؟
امروز همدیگه رو دیدیم.....
وبلاگ باحالی داری
باید یه روز سر فرصت بخونمشون
موفق باشی خانمی....
التماس دعا
مگه می شه نشناسم رئوفه خانوم!
زندگی همینه جدی نگیر.همه چیز اتفاق ما هم ماجراجوهاش شایدم ماجرا سازاش.همش تقصیر این نظامی بود که جوون های ما رو هوایی کرد..........
چه روزای غریبیه دختر عمو!
مرجان مهربان.
این را بدان که مردم در مشرق زمین - به دنیا آمدند - زندگی کردند - سوختند.
اینک این ماییم که می توانیم و ما دانیم و می رویم تا نشان دهیم که می توانیم.
آن خبر هم نوش جونت P:
انشاالله موفق باشی!!!