-
خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام...
پنجشنبه 17 تیرماه سال 1389 15:39
بی اغراق می گویم که اوقاتی پیش می آمد که عاشق اینجا می شدم...عاشق ادم ها و رفت و آمدهایشان...عاشق تمام کامنت های مجهول و معلومشان...تمام رمز و رازهای پاک و بی آلایششان...حتی بعضی از پست هایم را هم عاشقانه دوست داشتم...دروغ چرا...لقبم را هم...این شیخ بی چراغ همیشه...این شیخ ۵ ساله...! امروز که می خواهم دوباره شروع کنم...
-
ندارد!!
دوشنبه 11 آبانماه سال 1388 13:09
خیلی چیزها بود که می خواستم بگویم..."دلم" می خواست بگوید...نتوانست...نشد! فقط اینکه : دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره.... "این وبلاگ تعطیل شد...فاتحه...."
-
این ممیزی های بی "ه"واس!!!!!
یکشنبه 19 مهرماه سال 1388 09:28
"من" ارگ بم و خشت به خشتم متلاشی "تو " نقشه جهان هر وجبت ترمه و کاشی... این را همان شبی که "تهران زده" شده بود و هوس گم شدن در خیابان های تهران _ بی توجه به زمانی که به سرعت می گذشت _ به سرش زده بود ، بارها و بارها برایم "فریاد" زد...و باور کن به خودم می پیچیدم تا این غرور لعنتی...
-
ما بزرگ نمی شویم...باور کن!
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 12:39
«گاهی اوقات اندوه سنگ پاره خردی؛ ورای تحمل کوه در خواب کبوتر است...» ساده بود؟!نه...دشوار... آنقدر که عرق از تنت جاری شود.از تمام تنت.از تقلای درک این داشتن و نداشتن....جوری "می آیی" که برای همیشه بمانم...که "مرجان تو" بمانم... نه.داستان این نبود؛نیست...به خدا! که لحظه ها را اصلا چه نیاز به...
-
سرگذشت "کسی" که هیچ کس نبود...
پنجشنبه 12 شهریورماه سال 1388 01:57
نه!جرات فهمیدن نداشتم.ندارم هنوز هم.می خواستم«طوری از کنار زندگی بگذرم که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد نه این دل ناماندگار بی درمان»...نه!آقای آغداشلو!حق با شماست.«همانی نشدیم که می خواستیم»شدیم؟شاید وقتی دیگر. حالا که کوچه ها همه سیاه پوشند...نه!این را نمی خواستم بگویم.حالا که کوچه ها همه یا بن بستند یا به خیابان می...
-
ناز انگشتای بارون "تو" باغم می کنه!
دوشنبه 26 مردادماه سال 1388 22:29
از غصه باد کرده کودکان بی گناه افغانم و گفتگوهای تقریبا بی اثر با اعضای "یونیسف" به خانه می رفتم. "دختر بزرگراه مدرس" ، دوغاب اشک و ریملش را پاک کرد و خیره به مگان بژ گفت: با من هم تخته گاز تا ته خط می روند . من هم که شب ها و روزهایم را به خیابان بخشیده ام. کم از بنزین دارم؟ چرا گران نشوم؟!! و من...
-
معشوق جان به بهار آغشته "من" ی....
یکشنبه 18 مردادماه سال 1388 20:21
پیش از خیره خیره ، انقلاب هوس هات... از آشفته شال گیسوان پیدایم... برآمدگی های بی اغراق تنم....و آستین های کمی از مچ بالام... در چشم هام نگاه کن.. تمام وسوسه های زمین به سیاهچال های عسلی مردمک های من ختم می شود....! پ.ن1:نبودم...می آیم...تند و تند دوباره می خوانمتان....و این بار "عشق های غریبتان" را ارج می...
-
اگر "خون دل" بود...
شنبه 3 مردادماه سال 1388 15:08
از برت که راندی ام بر ِ " بی مرد شهر " شد پناهم و کاش وسوسه تجرد نمی شدی که فاحشگی مرام ما نبود....................! پ.ن1:دلتنگی امانم را بریده ، از زور بی کسی با تو حرف می زنم.اشتباه احمقانه من این است؛ همیشه توی آدمها ، دنبال تو می گردم پدر! پ.ن2: هرچقدر هم بند باز ماهری باشی ، یک روز ناگزیر زمین می...
-
یادم تو را فراموش!
چهارشنبه 24 تیرماه سال 1388 07:24
من از پشت لب های تو می آمدم...وا مانده میان غربت و غیرت! تو به هر برق گیسوی بیگانه ای عاشق می شدی(شاید!) و من غریب تر... تو دشنه می کشیدی بر پشت هر چه مرد مردانگی ات را می گذاردی و من زنانگی ام را تا تنها الهه لبهای تو باشم....... باد وزید...ابر گذشت.... ساز نواخت و تو.... چله نشستی و من نخواندم.....خواستم که...
-
به رسم همیشگی روزهای بی آوازمان...برای تو...
چهارشنبه 10 تیرماه سال 1388 23:44
هیمهُ زنانِ از تبرت گذشته نیستم مهربان نجارا ! دخت جوانه های بهاره ام به کار چارپایه ی فراغتت نمی آیم نی لبکت باشم آواز تمام جنگل های جهان در من است...فقط گوش کن! پ.ن۱:خواب دیدم...دیشب...در میدان محسنی...که عاشورا هم گذشته بود...دستم را گرفته بودی...و من... بی جهت...با الامان حاج صادق سینه می زدم....... با تبسم و به...
-
بی هراس از هرز خواندنم...
شنبه 6 تیرماه سال 1388 15:15
سهم شما باکرگان گیس باف مهد دود و دیوار مرا کفایت می کند.... سنجاق پیر دایه ای در جنوب آفتاب سوخته آسمان که پناه گیسوانم است از دزدی باد وقتی که می وزد مثل شما....... من به باد و معجزه هایش خیانت نمی کنم...... من دیوانه عشق بازی کبوترهام...."می گویند با باد بارور می شوند!!" پ.ن1:این روزها خواب همه رو می بینم...
-
شرعی ترین خلاف!
پنجشنبه 14 خردادماه سال 1388 13:43
نازنینم! در زوال ساده مغزم به دیدنم بیا....نمی توانم مغزم را تمدید کنم. عکس دیدنت که همیشه ادامه دارد٬ به تعداد نفس های گرمت...حتی وقتی از صورت من دور دور است...! رفیقم! مهم نیست اگر بی آبرویی شود...من از راست روی ها بی زارم...مسیر راست بیراهه ایست که مرا به حماقت می کشاند! خیالت راحت٬ همیشه بی آبرو می مانم...که این...
-
مفرد مونث مخاطب....که منم!
شنبه 2 خردادماه سال 1388 01:00
نجاتا! بوی گل می دهد تنم؛ گیاه....باد می برد به دور٬ به دور این همه شهر بی دلیل....بوی این تنم که باد می برد به دور برای تو باد.که با همان باد می آید به سوی بودنت....اگر که باشی! بهارا! می شویم با باد ٬ موهایت را در باران...می شویم با گل٬ گیاه٬ رد پایت را در برف...رفته ام ٬ بهارا! رفته ام دور تر از ترس نهانی که می آید...
-
شاه شهید من!
سهشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1388 21:25
«ای زمین بنویس؛ ای تاریخ در خود ثبت کن...درمیان کوچه یک تن یاور زهرا نشد» تسلیت و اندوه به وسعت تمام زمینی که ثبت کرد آنچه را که باید... هی قطره...قطره...م ی چ ک م از جانم...آخر چطور صورت خونین ات... طاقت بیار شاه شهید من!دارم تلاش...کاش که تسکین ات... لب هام روی دست تو را آرام...لب هام روی دست تو می لغزد...چون شمع...
-
سرم گیج می رود!
جمعه 28 فروردینماه سال 1388 20:18
تقصیر تو نبود! خودم نخواستم چراغ ِ قدیمی خاطره ها، خاموش شود...خودم شعرهای شبانه اشک را،فراموش نکردم...خودم کنار ِ آرزوی آمدنت اردو زدم! حالا نه گریه های من دینی بر گردن تو دارند...نه تو چیزی بدهکار ِ دلتنگی ِ این همه ترانه ای...خودم خواستم که مثل زنبوری زرد،بالهایم در کشاکش شهدها خسته شوند و عسلهایم صبحانه کسانی...
-
تهران...
چهارشنبه 19 فروردینماه سال 1388 23:27
تهران شبیه غول تو را بلعید...من را جوید و بعد کمی تف کرد من تکه تکه تکه و خون آلود؛ آهسته هی مچاله شدم از درد لبریز گریه ام ولی آغوشت...دیگر کجا...کجاست که آرامم... آخر بگو چطور...چه جور آخر...با این من رها شده...این در بند! من ماه بودم و تو پلنگ من...نه،نه، تو ماه ی و تن من دریا عکس تو روی پیکر من گم شد...هی...
-
ای فدای تو همه...
جمعه 7 فروردینماه سال 1388 00:54
به انتها می رسیدیم...رسیدیم! و دشت٬ پر از خاک و خدا بود... نه ْتو ْ بودی اما، که امام زاده ای شلوغ...نه ْمن ْ که کلیسایی خلوت و آرام....! تا نخستین روز تورات می روم؛ ورق می زنم به قرن های در راه، دنیا را،دنیا را. دشت، پر از بادهایی ست که با غبار، از حکایات دور می آید.باد می آید نزدیک امشبِ راه...نه بادی که در شعرهای...
-
زندگی سگی
شنبه 17 اسفندماه سال 1387 11:50
۶۶ فیلتر ماتیکی...هوا را از من بگیر...سیگارم را نه! درد؛ انتظار؛ سیگار..همه را یک جا می کشم.پای این دیوار می نشینم و زار می...زن ام!کار دیگری که از دستم... نه می توانم از تو بگذرم؛نه از این دیوار لعنتی که سرتاسر شانه هایت ... هی دو سوی لب هایم راسمت لبخندهای ناگذیر می کشم!کش آمده ام؛ می کشی و ول می کنی...؟!!می کشی و...
-
برای تو که آشناترینی..
سهشنبه 29 بهمنماه سال 1387 23:50
حدود من این اهل کجایم و شناسنامه نیست.حدود پنجره هم رو به چشم و خیال تو باز خواهد شد...دلمشغول نباش عزیزکم! چراغ من همیشه رو به خواب و تیرگی مردمان روشن است ـ نه در آروزی خاص بودن؛بزرگ بودن یا تمام تعابیر تو ـ هرچند همیشه همین بوده است؛ تمام چراغهای نزدیک من زودتر از من تاریک می شوند...زودتر از حدود دلتنگیشان! دیده ام...
-
بغض غزلی بی لب!
یکشنبه 27 بهمنماه سال 1387 00:58
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد در دام مانده باشد صیاد رفته باشد........ حال این روزهایم که همه جا هستم الا همان جایی که باید باشم...همان جایی که دو خط موازی...شاید....قطع می کنند تمام محالها را...همین است!همین! پ.ن:خدایا! خنده های تصنعیم ارزانی خودت... پ.ن2:از وقتی که با بچه های مهربان و همیشه شاکر افغان کار می کنم...
-
تلخ تر از تمام آیس کافی ها!
یکشنبه 13 بهمنماه سال 1387 12:19
در خواب من کسی نگذشته است. من پای همین حرف ماندم و تو...فراموش کردی روزی ـ این را دلم می گوید ـ در چشمان هم غرق شدیم و داستانمان آسمانی داشت.آن روز هیچ پنجره دیگری پیدا نبود... حتی پیدا نبود دلی جا بزند...دیگر جای هیچ مجنونی خالی نیست.نه توی این صفحه؛ نه درون من! پاره های دل جا باز کرده اند برای سکوت و انتظار که خوش...
-
خدا به من دست می زند!
یکشنبه 29 دیماه سال 1387 13:10
مرا از روی پیامبری ساخته اند؛ که ابتدا نمی دانست دهانش از خدا پر است... باور کن!دلیل ساده ام روشنت می کند:همین که از بالای چه می دانم کجای علف٬ باد و دریا چیزی می شنوم...همین که روی اضطراب این همه شهر پر از شب...برف می بارم٬چتر می آورم٬ماه می خوانم٬کافیست...همین که به کافه هایتان بیایم...در جاده ها و جنوب های شهر که...
-
مرا پناه دهید ای زنان ساده کامل...
جمعه 6 دیماه سال 1387 09:38
امشب را با مزامیر چشمانت سر می کنم و هیچ شرابی مرا مست نخواهد کرد...امشب را با مزامیر چشمانت سر می کنم و هیچ نگاه دیگری عاشقم نخواهد ساخت... امشب را با مزامیر چشمانت سر می کنم و هیچ نغمه ای زیباتر از صدای گرفته ی من نخواهد شد... امشب را با مزامیر چشمانت سر می کنم و تمام دختران اورشلیم به من حسادت خواهند کرد سلیمان...
-
صدای زندگی
دوشنبه 2 دیماه سال 1387 07:25
تو می روی...باران می آید! از من تا سرسرای خانه عقب نشست. بالاتر از سیاهی چشمهایت دست فکرهایی که از سرم برنداشت! کلمه ای که تو باشی... گریه ام مخاطبی ندارد...نه ظرفیت شمس را دارم...نه تار یحیا را! سه تار و انگشتان کشیده ام را فراموش کرده ای... اما راوی تو ام....کلمه به کلمه. کلمه میله می شود...دورم را می گیرد...و دلم...
-
لحنی شبیه دوست داشتن!
شنبه 23 آذرماه سال 1387 15:58
اولیای این تذکره؛ خداوندانی در خلوتند...چسبیده به نان به وصله بیشتر! کجای قرائتم؟...می توانی بگیر ابراهیم مرا به آتش کشیده اید...از هیزمی به هیزمی دیگر سوزاندید مرا.خانه ام کجاست؟ سعی می کنم بر زبانم نباشی....زبانمی! با شاخه هایی متعدد؛ غیبتی آزگار...در من دخالت کرد حتما.در ترنج و انگشت های بی حواس... شکل اطراف آفتاب...
-
این هم گذشت!
چهارشنبه 10 مهرماه سال 1387 22:57
هر سال نزدیکهای ماه رمضون که می شد از ته دل دعا می کردم خدایا یه کاری کن بتونم کل ماه رو بدون وقفه روزه بگیرم...تو همه این ۱۲ سالی که تکلیف شدم حتی ۱ بار هم این اتفاق نیفتاد.امسال...از نیمه شعبان حس کردم یه جور دیگه دوستم داره...حس کردم خیلی داره بهم حال می ده! اون از بلیط مشهدی که شب ولادت آقا تو اوج ترافیک خط های...
-
انالالله وانا الیه راجعون!
چهارشنبه 13 شهریورماه سال 1387 10:25
نشسته ام به جان کندن از دنیایی که انگار جان آدمی است! می کنم؛ مثل برگی از درختان پاییز...دور می شوم عین پروانه ای نوزاد که از اتاق کوچکش سپید. مادرم در آغوش می گیرد کودکی های رها شده ام را؛ می چرخاندم؛ آرام؛ صبور...در جهانی که نیست جای آدمی! می خندم و نگاه می کنم. نه با خود چیزی آورده بودم سبک؛ نه با خود چیزی می برم...
-
آمدم.با بوی کافور و عطر یاس...
یکشنبه 13 مردادماه سال 1387 17:53
آن شیخ هزار ساله که دی؛ با چراغ و کاسه آب به گرد شهر می چرخید من بودم... باز آمده ام...هزار ساله باز آمده ام...و امروز با رانه ای جدید...به گرد شهر های شما به گرد شانه ها و خیالات شما...به تاریکی کوچه ها و کلمات شما... به بغض تا همیشه ماندگار شما! می آیم...می گردم...بوق می زنم...چراغ می اندازم...و عبور می کنم با...
-
بگذار دوباره سنتورها به ستایش انسان برخیزند!
چهارشنبه 29 اسفندماه سال 1386 03:02
دیگر بار هم گفته بودم...یادت هست؟از همان اول راه هم انگار قرار نبود هیچ خانه ای به کفش هایم عادت کند...مسافرخانه های دنیا حتا نام مرا از یاد برده اند!حالا فکر می کنم یک جای این همه فکر کردن اشتباه آمده ام: در این ایوان رو به تازه تماشای ماه ؛ دارمعشقمیکنم! هی حافظ از من فال می گیرد و من چراغ و چهار راه نشانش می...
-
هزاره ای که به آن خندیدم...گریستم!
یکشنبه 11 آذرماه سال 1386 20:25
های؛برادر؛کا! که مسلمان حضرت دوری و چشم انتظار اسبی از جزیره خضرا!...یا کسی از چاه بی حرف جمکران... آی!...یهود کوره سوز که حالا خاکستر لبنان به باد می دهی! هی!...که گفتی:«آنک انسان»..ولی صدای آن کودک جلیل گاهی به گوش شهرهای ما می رسد در این قرن رفته تا پشت سر!... برادر! تو که برکه نشین خیال دوری از آن سوی خاک...سیاه...