شیخ بی چراغ

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کرده ام سوگوار نباشم

شیخ بی چراغ

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کرده ام سوگوار نباشم

یلدا بازی

می دونین؛ خیلی درد آوره که بخواین پست جدیدتونو به یلدا بازی اختصاص بدین! مخصوصا اینکه یه عالمه حرف تازه هم برای نوشتن داشته باشین...اما خب دیگه چی کار می شه کرد؛ نمی شه روی دوستان رو زمین انداخت.بالاخره زحمت کشیدن؛ تو این گرونی؛ تدارک دیدن...(به هیچ کسم ربطی نداره که چقدر به این و اون التماس کردم که  منم بازی بدن!!!) توضیح که مطمئنا نمی خواین بهتون بدم.همتون بلدین دیگه...در ضمن گفته باشم هیچ کس حق سو ء استفاده غیر قانونی از این مطالب رو نداره( البته که حق سو ء استفاده قانونی رو دارید) و سعی کنید این خصوصیات مضحک رو بعد از خوندن به تدریج فراموش کنین...(بعدشم کلی نظرای خوب خوب بذارین و بگین که وای تو خیلی باحال وناز بودی و ما هیچ وقت نفهمیده بودیم و حس می کنیم چقدر بیشتر از قبل دوستت داریم و سعی می کنیم بیشتر قدرتو بدونیم...) چی...؟!! من خودتحویل گیری مزمن دارم؟!!! چی...؟!!!! کمبود محبت؟!!! واقعا که...همیشه می دونستم آخرش یه روزی همینا رو پشت سرم می گین!

۱.وقتی خیر سرمون خبر تحریم اقتصادی رو دادن اولین چیزی که به ذهنم رسید واقعا وحشتناک بود وخودم بعدش  به خاطر این همه چیپ بودن کلی خجالت کشیدم و فهمیدم اون همه شعار چو ایران نباشد تن من مباد و ....و اون همه ادعای پان ایرانیسم کردن؛ همش یعنی کشک...وقتی خبرو شنیدم با ناراحتی بیش از حد تصور به خودم گفتم: وای یعنی دیگه همه جهیزیم ایرانی می شه...؟!!!

۲.از بچگی عادت داشتم وقتی شبها می خواستم برم دستشویی بابامو بیدار می کردم و اون بنده خداهم مجبور بود تا آخر کار من... پشت در دستشویی بمونه(هرچند فاصله دستشویی با اتاق من از همان دوران طفولیت تا همین الان کمتر از نیم متر است!) و این عادت فوق العاده جالب و هیجان انگیز برای پدرم را! تا ۱ سال قبل داشتم!

۳. علاقه زیادی به ایجاد کردن وبلاگ در سیستم های مختلف وپاک کردنشون در حداکثر ده دقیقه بعد دارم.

  ۴.دوران راهنمایی؛ تقریبا هر هفته عاشق یکی از برادرهای دوستام می شدم و همیشه با خودم فکر می کردم که چقدر ابلهن اینا که انقدر فس فس می کنن و احساساتشونو پنهان می کنن و مدتهای مدیدی با خودم خلوت می کردم وبه این قضیه فکر می کردم که وقتی خواستن بیان جلو چه طوری جوابشونو بدم! اکثرا هم بالای ۲۵ سالشون بود.

  ۵.وقتی ۱۰ سالم بود یه خواستگار خیالی داشتم که ۲۴ سالش بود و کشته مرده من بود وبه هر دری می زد نمی تونست رضایت منو جلب کنه و البته دکترای حقوق هم داشت(چون اون دوران دختر خالم دکترای حقوقشو گرفته بود جو گیر بودم) هر روز می نشستم وبا کلی هیجان از این عاشق سینه چاکم با دوستام حرف می زدم واونام کلی حسودیشون می شد وآرزو داشتن که کاش ؛ یک بار هم که شده می تونستن ببیننش...تا پای آزمایش خونم جلو رفته بودیم.فقط مونده بود تعیین مهریه و روز عقد وعروسی...

طبق قانون این بازی باید پنج نفر دیگه رو هم به بازی دعوت کنم.البته می دونین که رفقای فابریک زیادن وخب سخته که آدم بخواد کاری کنه که کسی حس نکنه تبعیض قائلی.پنج تا از دوستای خوبمو دعوت می کنم و امیدوارم که در کوتاه ترین مدت ممکن وبلاگمو بخونن و ببینن که دعوت شدن چون حوصله ندارم دونه دونه برم براشون کامنت بذارم.سحر؛ تین تین؛میلاد؛سبا واندوهبار اما واقعی عزیزم...

حال ما خوب است!

رفته آدم بشود؟!!

نه؛ بعید است از او.

بی شما رفت هوایی بخورد

بی صدا چوب خدایی بخورد...!!


پ.ن:امروز ۱ ساعت؛ فقط ۱ساعت دیرتر از دانشگاه راه افتادم.انقدر ترافیک سنگین بود که هرچی فحش آب کشیده و آب نکشیده  از عنفوان کودکی شنیده بودم به هرکسی که باعث وبانی این ترافیک بود دادم(البته توی دلم.می دونیین که من چقدر مبادی آداب هستم!)و خدارو هم شکر کردم که تو انتخابات رای ندادم به این شورای شهر بی عرضه که یه مسئله ساده ترافیک رو نمی تونن حل کنن(می دونین که اگه من جای اونا بودم خیلی زودتر از اینا مسئله ترافیک حل شده بود!!)توی تاکسی هم سکوت احمقانه واعصاب خورد کنی برقرار بود.از اونا که آدم دلش می خواد درو باز کنه وخودشو پرت کنه بیرون...(البته توی یه ماشین دیگه نه وسط خیابون)خدارو شکر وقتی رسیدم آریا شهر؛ ذرت فروش با کلاسمون به دادم رسید.هرچند انقدر آب لیمو ریخته بود که حس ترحمم نسبت به گربه گوشه خیابان بیش از حد تحریک شد و لیوان ذرت را با قاشق قرمزش گذاشتم جلوش!!توی تاکسی؛ از آریا شهر تا خونه هم ۱مادر و دختر ابله سوار شده بودند که تمام مسیر با صدای بلند از اثرات جانبیه قرص ضدحاملگی(پوزش می طلبم)وتجربیات شیرینشان صحبت می کردند!! من هم به مقدار متنابهی سرخ وسفید شدم و۲ کوچه نرسیده به خونمون از تاکسی پریدم بیرون...(حالا یکی نیست به من بگه آخه به تو چه ربطی داره...!!!)

حال ما خوب است!

رفته آدم بشود؟!!

نه؛ بعید است از او.

بی شما رفت هوایی بخورد

بی صدا چوب خدایی بخورد...!!


پ.ن:امروز ۱ ساعت؛ فقط ۱ساعت دیرتر از دانشگاه راه افتادم.انقدر ترافیک سنگین بود که هرچی فحش آب کشیده و آب نکشیده  از عنفوان کودکی شنیده بودم به هرکسی که باعث وبانی این ترافیک بود دادم(البته توی دلم.می دونیین که من چقدر مبادی آداب هستم!)و خدارو هم شکر کردم که تو انتخابات رای ندادم به این شورای شهر بی عرضه که یه مسئله ساده ترافیک رو نمی تونن حل کنن(می دونین که اگه من جای اونا بودم خیلی زودتر از اینا مسئله ترافیک حل شده بود!!)توی تاکسی هم سکوت احمقانه واعصاب خورد کنی برقرار بود.از اونا که آدم دلش می خواد درو باز کنه وخودشو پرت کنه بیرون...(البته توی یه ماشین دیگه نه وسط خیابون)خدارو شکر وقتی رسیدم آریا شهر؛ ذرت فروش با کلاسمون به دادم رسید.هرچند انقدر آب لیمو ریخته بود که حس ترحمم نسبت به گربه گوشه خیابان بیش از حد تحریک شد و لیوان ذرت را با قاشق قرمزش گذاشتم جلوش!!توی تاکسی؛ از آریا شهر تا خونه هم ۱مادر و دختر ابله سوار شده بودند که تمام مسیر با صدای بلند از اثرات جانبیه قرص ضدحاملگی(پوزش می طلبم)وتجربیات شیرینشان صحبت می کردند!! من هم به مقدار متنابهی سرخ وسفید شدم و۲ کوچه نرسیده به خونمون از تاکسی پریدم بیرون...(حالا یکی نیست به من بگه آخه به تو چه ربطی داره...!!!)

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد...

 

از زلالیت کودکی

تنها سماجتی مانده در چشمانم

تا که یکریز بخوانند

                     ترانه ّ باز باران...ّ را...!


پ.ن۱:نمی دونم چرا این روزها بطور غریبی به جیپسی کینگ(شاه کولی) معتاد شدم!اگه نشنیدین حتما گوش بدین.فوق العاده زیباست...آهنگ های اسپانیایی یه حس عجیبی به آدم می ده...یه حس خوب...یه حس ملایم...مثل بوی پرتقال...جیپسی کینگ به نظر من بوی خاک خیس خورده می ده...تداعی گر ساحل زیبای چمخاله...

پ.ن: نمی دونم کجایی...تو چه حالی هستی...تا کی می خواهی سکوت کنی ...نمی دونم تکلیفمو با این همه خاطره...اما یه چیزو خوب می دونم؛ اینکه اگه بودی...به رسم شبانه هایمان وبه رسم تو...برات جیپسی رو می ذاشتم...خوشت می اومد.مطمئنم! می دونم این هم نمی تونه وسوسه برگشتنت باشه...فقط اینکه...دیگه نمی تونم درکت کنم...دیگه از من نخواه...وقتی انقدر راحت و بی گفتگو سکوت کردی...اونم تو روزهایی که می دونی چقدر تنهام...نمی دونم هنوزم اسم خودتو می ذاری دوست یانه؟!!فقط اینکه...دیروز مدرسه بودم...همه رفقای قدیم بودن...جات خیلی خالی بود!٬

من متفاوت!

انتظارت

والس غم انگیزیست...

کاش...

شیش وهشت می شد ریتم زمان

                                        در تیک تاک ساعتها!


پ.ن۱:من دیگه مهدکودک نمی رم.خیلی راحت استعفا دادم.تو اوج موفقیتهام...! می دونم به نظرتون مسخرست.اما به خودم مربوطه.من هر کاری که دلم بخواد می کنم و این به هیچ کس مربوط نمی شه.حتی کوبوندن خودم به زمین بعد از یه پرواز موفقیت آمیز...مدیر مهد کودک(فقط به خاطرتو اسمشو کامل می گم.دیگه نمی گم مهد...)۴ ساعت تمام باهام حرف زد...گفتم دیگه خسته شدم...از همه آدمهای اطرافم...از همه شماها...گفت بهت مرخصی می دم.۴ روز استراحت کن.بعد از ۴ روز نرفتم.۱۰ بار بهم زنگ زد.گوشیمو خاموش کردم...اما بالاخره مجبور شدم جوابشو بدم.گفت چی کار می خوای بکنی؟گفتم دیگه نمی یام...گفت خب ۲ روز دیگه بیا...روز سوم که رفتم پرسید: بهتر شدی؟ هیچی نگفتم.فقط آخر روز استعفا نامه کتبیمو گذاشتم رو میزش...با ناامیدی گفت: تصمیمت قطعیه؟ با بغض گفتم: آره...گفت: هیچ کس نمی تونه جاتو پر کنه...فقط لبخند زدم.وقتی از اتاقش اومدم بیرون فرشته های کوچک من...فرشته های پاک و معصوم من...دویدن طرفم.می خواستن بیان بغلم...اما من سریع اومدم بیرون.نمی خواستم اشکامو که تندو تند می اومد ببینن...!!! به نظرتون من دیوونه شدم؟ نمی دونم شایدم شده باشم...اما نه...من فقط مهد کودک مفید رو؛ با تموم خاطرات تلخ وشیرینش وبا تموم فرشته های نازنینم...ترک کردم!دیگه هر روز می رم دانشکده فلسفه دانشگاه تهران.سر کلاسهای فلسفه می شینم(به شما ربطی نداره که کلاسای خودمو چی کار می کنم)استاد فلسفه غرب نشخوار می کنه و من...۶۴ نقاشی فرشته های کوچکم رو که تا آخرین روز ماندنم در مهدکودک برایم کشیده بودن می بوسم واشک می ریزم!!! می دونم؛ من یه جنایتکارم...چون هیچ توجهی به اشک های مظلومانه فرشته هام نکردم...

پ.ن۲: امروز فهمیدیم که نتیجه آزمایش خواهرم مثبته.البته اون دکتر مسخره گفته که هفته دیگه هم باید آزمایش بده تا مطمئن بشن...یعنی خواهر کوچولوی من(۴ سال از من بزرگتره)به سلامتی حامله شده...یعنی من شدم یه خاله واقعی...بیچاره برای ۳ ماه دیگه بلیط داشت؛ می خواست بره بلژیک...فکرمی کنم کنسل بشه!از این به بعد می تونین منو خاله مرجان صدا کنین...یا خاله تارا...یا هر زهرمار دیگه ای که دلتون خواست...!!!

پ.ن۳: باور کنید من بی ادب نشدم...فقط یه کم بی حوصله و دلتنگم! برای کی...؟!!! به هیچ کس ربطی نداره چون خودش می دونه!

به تو

اوضاع بد نیست...

حالا دیگر مثل سابق نیستم.حالا می توانم تا کمی مانده به نیش آفتاب بیدار بمانم وبه شهر پراز بهانه فکر کنم.به حرفهایی که از اول غروب با خود آورده ام.این حرفهای باران خورده.این حرفهای خیس خیس که آفتاب هم نمی تواند از رگهایش بگذرد...

دیروزها؛آن روزها که بودی و شاد بودی ؛ برایت چند شعر ناب از اخوان وشاملو فرستاده بودم وچند شعر از برو بچه های نزدیکتر دوست.می خواستم بگویم که این شعرها را بخوان وبهانه مگیر.من تمام بهانه هایت را گرفته ام...شعر بخوان عزیز! اما شعر هایم درفضا معلق ماند...در این فضای دیجیتالی...همان طور که عکسهای تو معلق ماند...!!! آن روزها می خواستی که حرفهای شیرین بزنم.یادت هست؟ که همان تارای شاد وحاضر جواب همیشگی باشم...نمی دانم چرا.اما بغضی می آمد وراه گلویم را می بست ومن هیچ وقت نمی توانستم بگویم ...که باید راحت زندگی کرده باشی تا حرفهای شیرین بزنی.اگر نه دنیا آن قدر تلخ است که رویای کودکی ونامه های عاشقانه هم نمی تواند آن را شیرین کند...

اما امروز می گویم.امروز که می دانم هستی...می خوانی...می فهمی...اما سکوت می کنی!!!

من تا همین جا هم که آمده ام درشگفتم عزیز.من که توی تاکسی واتوبوس جاده ها؛ حتی به لکه های کهنه روی شیشه فکر می کنم؛ فکر می کنم که چطور تا این لحظه مانده اند.من که به مسافران خسته خیره می شوم که چطور تا این جای دنیا آمده اند؛ چطور می توانستم از خستگی هایشان برای تو نگویم.آنها که وقتی به رفتارشان خیره می شوم فکر می کنند من دیوانه ای هستم که از لباسهایم بجای بوی عطر؛ بوی نعنا می آید.عیبی ندارد.من از رویاهای آنها می آیم.هرچند که گاهی مرا می ترسانند.اما سادگیشان مرا تا نیش آفتاب نگه می دارد.

از فردا هرکس را دیدی برایش شعری بخوان وسعی کن کتابهای شعر بخری؛زیاد.وبه بچه هایی که می آیند بدهی.شاید آنها یک روز نوشتند که من چطور تا این جای دنیا آمده ام.که تو چطور حرفهای مرا به بچه ها یاد دادی.که ما چطور تا این جای دنیا آمده ایم...؟!!!

سکوتت را ارج می نهم؛ اما...بشکن این سکوت را...من هم دیگر آن تارای شاد گذشته ها که * لات کوچولو * می نامیدیش نیستم...بشکن این سکوت را...من تمام شده ام!


پ.ن:می دانم که مدتیست این وبلاگ بیش از حد شخصی شده است و شاید دیگر دلچسب هم نباشد...اما...به حرمت اندوه سوگند...تمامش خواهم کرد! (و یک نکته دیگر!تمام دوم شخص های وبلاگ من یک دختر است...لطفا سوء برداشت نشود)

۲ تا خواستگار پیدا کردم...یوهووووووووو

۱.خیلی وقت بود که حرفی از فرشته های کوچکم نزده بودم.تقریبا ۱ ماهی )می شه که دیگه مربی نیستم.به لطف حاکم بزرگ(می تی کومان) شدم مدیر داخلی مهد کودک(خداییش پیشرفتو حال می کنین...؟!!) البته ارتباطم با فرشته هایم کمتر شده است وباز هم باید با این آدم بزرگهای غیر قابل تحمل سروکله بزنم.اما هنوزم تا فرصتی دست می ده میز مسخره مدیریتو رها می کنم و می رم پیش بچه هام...

چند روز پیش بود که یکی از فرشته های ۵ ساله ام(شروین) به طرز هیجان انگیزی سورپرایزم کرد.مشغول کارم بودم که به طرفم دوید وگفت:خاله گوشتو بیار می خوام یه چیزی بگم...سرمو بردم جلو.گفت:امروز می خوام برم خرید کنم... ـ مبارکه خاله.خوش به حالت...گفت: با عموم می رم خرید... ـااااااااا چه خوب.پس دوتایی می خواین خرید کنین...گفت: تو هم بیا تارا(ببینین چه سریع پسر خاله می شه) ـ من دیگه چرا عزیزم؟!! گفت:آخه می خوام برات لباس عروس بخرم...خندم گرفته بود.گفتم شروین جان برو کلاست شروع شده خاله.نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و با جدیت گفت: خیلی وقت بود می خواستم بهت بگم.فرصت نمی شد...و بعد هم با همون جدیت رفت سر کلاس(اگه چند روز دیگه دیدین این وبلاگ بسته شد بدونین که منم به سلامتی رفتم خونه بخت و آقامون اجازه نمی ده بیام تو نت...)

۲. یکی از بچه های ۳ ساله مهدکودک هست که پدر ومادرش متارکه کردن و اون با پدرش زندگی می کنه وبرای اینکه بهانه مادرشو نگیره بهش گفتن که فوت کرده...از همون روز اولی که وارد مهد شدم همیشه می گفت:خاله می یای مامان من بشی؟می گفتم: چرا خاله؟ می گفت:آخه مامان من خوشگل نیست(منظورش مادربزرگش بود)من هم همیشه بغلش می کردم و یه طوری حواسشو پرت می کردم.دیروز که پدرش برای بردنش اومده بود وقتی که می خواستم تحویلش بدم دستمو گرفت و گفت:بابا نگاه کن.همین خالمه که می گفتم!بیا اینو بگیر...!!!بیچاره باباش از خجالت سرشو انداخت پایین و من هم با پرروگی و کلی اعتماد به نفس خداحافظی کردمو برگشتم تو مهد کودک(اگه چند روز دیگه دیدین رنگ و بوی نوشته هام تغییر کرده و لحن راننده تاکسی های محترمو گرفته بدونین که همسر عزیزم زحمت نوشتنش رو می کشه چون من باید پوشک بچمو عوض کنم)


پ.ن۱:(چه حالی می ده این پی نوشت نوشتن!)مدتها قبل یکی از دوستان ارزشمندم کاست *بابایی* رو بهم معرفی کرد وتاکید کرد که حتما بخرم.هفته قبل از انتشارات دارینوش خریدم وامروز برای اولین بار موفق شدم گوش بدم...فقط می تونم بگم که بی نظیره...شعرهای مجتبی معظمی با دکلمه پرویز پرستویی و همچنین صدای زیبای بیژن مفید...کار فوق العاده ایست.

پ.ن۲:همین دوستی که بالا بهش اشاره کردم به طرز عجیبی مفقود شده.(البته فکر می کنم تو پست ۵ شنبه ۶ مهر ماه هم درموردش نوشته ام)هرچی موبایلشو می گیرم یه خانومه (نمی دونم کیه.مشکوک می زنه!!!) می گه:برقراری تماس با مشترک مورد نظر امکان پذیر نمی باشد...می دونم که تهرانه.ولی نمی دونم درچه حالیه...فقط اینکه اگه مثل همیشه یه سری به وبلاگم زد بدونه که دلم مثل سیروسرکه داره می جوشه وباید باهاش صحبت کنم...لطفا خودتو نشون بده!!!(رمز بین ما: جمع کن خودتو...می دونم که فهمیدی با توام)

 

بعد توهیچ چیزی دوست داشتنی نیست...

با چشمهای بسته بهتر می شه خاطرات را مرور کرد.نه؟

پس چشمامو می بندمو می رم به گذشته ها...توی باغ خاطرات...اونقدر توخاطراتم ذوب می شم که فقط دوتا چشم سیاه درشت می مونه و یک گیس بافته مشکی...با دستام دونه دونه خاطراتمو خاک می کنم...تلخ وشیرین...تلخ وشیرین...تلخ وشیرین...وکنار مزارشون می شینم ومی بارم تاسبک بشم.دل نازک شدم ؟نه! دل نازک نشدم...شایدم شدم...می دونی که باتوام.با تو که بهترین روزهای عمرمو باهات گذروندم.تموم خاطرات شیرین نوجوونیمو...لابه لای مهی از غم دوتا چشمای سیاهت گم می شن...اما هنوزم آن آبشار مشکی پیداست...

همه تلاشمو کردم که این بار که برگشتی دیگه کسی نتونه خرابش کنه...پل دوستیمونو می گم...اما مثل این که باید بیشتر سعی می کردم...اما نه...من که کاری نکردم...واز همین دلم می سوزه.باز تو مه خاطرات گم می شم...یاد شیطونی هامون می افتم...اشتباهامون...حماقت هامون...عاشق شدنامون...آه...عاشق شدنامون...

شوری اشک گونه هامو می سوزونه ومن به خاک کردن خاطراتمون ادامه می دم وبا خودم زمزمه می کنم...دوستت دارم...دوستت دارم...دوستت دارم...به اندازه تموم روزایی که با هم گریه کردیم وخندیدیم...به اندازه تموم شبایی که تا سحر حرف زدیم واز حرفای تکراری خسته نشدیم...به اندازه تموم اشکایی که از دوری هم ریختیم...به اندازه تموم روزایی که حسرت دیدن هم را داشتیم...به اندازه...به اندازه...به اندازه تموم خاطراتی که باهم ساختیم...

حالا مهربانم به من بگو تو دنیایی که آدما به چشماشون هم اطمینان ندارن چطور می شه به گوشای دیگری ایمان داشت...؟!!با همه این حرفها:

آن سفر کرده که صدقافله دل همره اوست         هرکجاهست خدایا؛به سلامت دارش...

 

ماه را خاموش کنید

چه زیاد کودکانی راه رفته اند در من‌‌‌؛ چه زیاد دویده اند.از روی دستهایم پریده اند...

به دست خدا دست زده اند.بعد رفته اند به بزرگسالی این همه اتاق مردمان

نشسته اند روی دستهای دعاشان

که چشم انتظار پیغمبران بزرگند...

                                           کلمات زیادی حالا

درمن از کودکستان های دنیا می آیند.می پرند...

به ماه دست می زنند.به ستاره هم.

می روند برای خودشان لابه لای کارهای عجیب خدا؛ دور می زنند؛ سیر می کنند؛می آیند پایین و

                           مثل یک فیلسوف کوچک می نشینند میان انگشت وشقیقه ام...خیره به دنیا.

که چطور مشکل ما وخدا

                             مشکل سکوت وصدا

                                                        حل شود!

بعد می پرند در سکوت گهواره ای در من به  خواب می روند.

خوابم گرفته درسکوت زمین...چراغ ها راخاموش کنید...ماه را هم!!!


پ.ن:دوست عزیزی دارم که گاهی اوقات؛ وقتی از آدمهای اطراف وانتظارات بی پایانشان خسته می شویم گپی کوتاه؛ هردویمان را(والبته بیشتر من را) سرکیف می آورد.می گفت:.وقتی نوشته هایت کوتاه است و موجز؛نظرات خوانندگان هم دقیق تر می شود. تصمیم داشتم دیگر طولانی ننویسم...اما راستش دلم برای  تهوعات ذهنیم تنگ شده بود! می دانم که او؛من را به سادگی وصداقتم خواهد بخشید..

یک عاشقانه خیلی آرام...

اشکهای نیامدنت روی گونه هایم ماسیده؛

نبوس!

نمک گیر می شوی...


چه روزهای عجیبی ست این روزها...حس فرو ریختن وگم شدن...ویار ذهنم آشفته تر شده است...

آی آدمها !که برساحل نشسته شاد و خندانید؛یک نفر درآب دارد می سپارد جان...