به انتها می رسیدیم...رسیدیم! و دشت٬ پر از خاک و خدا بود...
نه ْتو ْ بودی اما، که امام زاده ای شلوغ...نه ْمن ْ که کلیسایی خلوت و آرام....! تا نخستین روز تورات می روم؛ ورق می زنم به قرن های در راه، دنیا را،دنیا را.
دشت، پر از بادهایی ست که با غبار، از حکایات دور می آید.باد می آید نزدیک امشبِ راه...نه بادی که در شعرهای شما و گاه موهای من می وزید! بیرون از این همه چشم و خیال...باد می آید و مردمان ـ که تو باشی ـ فرو ریخته می گذرند.
همان باد...در بیابانی می وزد که تو گاه در آن فریاد می کشی...گاه بی صدا می گریی...هراسان می گریانی...!می شکنی...نو می شوی...خدایت را فقیهانه می جویی...بی خبر از اینکه در همان بیابان، هزار سال، شبانی شپش های خدا را می کشت...!!
به انتها رسیدیم در امشبِ باد و من غرقه کلمات و راه، میان باد می رقصم و به گوسفندانم آرام، ماه را نشان می دهم...نگاه که کنند تنها می شوم...آن وقت جهان را ورق می زنم، تند...و تا دلم می خواهد زانو می زنم: تو کجایی تا شوم من چاکرت/چارقت دوزم کنم شانه سرت...
ورق می زنم: ـ چوبدست موسی دور می ماند ـ...ای فدای تو همه بزهای من/ای به یادت هی هی و هیهای من...
ورق می زنم،تند...ای نهیبا،ای بهارا/مأمنا، پرورده ما را...
و موسی
در ابتدای تورات، جا می ماند!
پ.ن۲: دلم آباد نیست اما... باز هم وقتی می آیی، هزار قصر بوسه می سازد، بر آوار لبهایم، معمار چیره دست لبهایت...!عیدتون مبارک.
سلام:
روزگار یارت باد
افقهای بلند چشماندازت باشد
و روشنایی رهبریات کند
با مهر: علی طهماسبی
شانه هایت برای گریه کردن دوست دارم اما برای من دور زخونه بهارا هم مثل خزون می مونه .
...
هر چه میخواهد دل تنگت...
نیستی ازت خبری نیست؟ کجایی؟ سلامتی؟ زنده ای؟
عیدت مبارک
چه عجیب است حس روحت کمرنگ شده ای تبدیل به آب. داری جاری میشی..داری متولد میشی....
نوای شور انگیزی دارد وبلاگتان..
می خواهم بروم...
۩۞۩ عکسایی که تا حالا ندیدی ۩۞۩
=P~=P~ آپ شد با عکسهای جالب =P~=P~
=P~=P~ http://wow.zum.ir/ =P~=P~
برادر دار شدن تو هم مبارک مرجان عزیز!
ای بابا ... اصلا خر ما از دوران طفولیت « مهدکودک » نرفت ! ... انگار این مهمانی و آن شام خانگی هیچ وقت سر نمی گیرد . اساسا مهمانی آمدن من هم مثل جهنم ایرانی ها یک جای کارش باید بلنگد (انگار) ... برای مهمانی زمانی فکر میکنیم و تصمیم میگیریم که قیف و قیر و قیرریز و آتش ... (قص علی هذا) همه باشند . و از شواهد امر چنین بر می آید که تا قیامت کبرا و محشر عظمی این ها همه با هم جور نمی شوند و ... بهتر است بروم و همان «fastfood» خودمان وبخورم ...
قرباننش بروم قرار مهمانی و شام و ... کم بودند که قرار بحث بر سر « عاشق شدن » هم بر آن انباشته شد ... دیگر یقین دارم مهمانی در کار نیست . (تا نبسته من برم یک شانه تخم مرغ بگیرم ، شما چیزی نمی خواین » !؟
این حکایت شما هم عجب لینکی شده ! ... اساسا در مورد قضایای مربوط به لینک و امثالهم دارای نگرش خاصی هستم و تابع آن عمل میکنم . درمورد شما هم پیرو قاعده «بی لینکی و دوستی » (برگرفته از دوری و دوستی) ترجیح میدهم که نه لینک من در وبلاگ شما باشد و نه لینک شما ... حالا فلسفه اش را در همان قرار مهمانی و شام خانگی به سمع و نظر شما خواهم رسانید (البته با این نگرش که تردید ندارم که مهمانی در کار نیست !)
ای بابا...کم لطفی می کنید! ما که انتخاب روزشو به خودتون سپردیم که!
سلام مر جان جان خوبی؟؟
چه خبر؟خوش م یگذره؟
چه کار کردی با عید و سال نو و مهمونا و آجیل و عیدی و شکوفه و ....!!!
معمار چیره دست لبهایت...
مرجان جونم عیدت مبارک...یک سری قلب تپنده هم تو اکو منتظر شماست...زودتر بیا...حتما
Nice Post ! www
زبانم هرچه تغلا کرد دستش بر گوشواره های زرد زننده ات نرسید هنجره بیرمقم سوت ایستگاه قطارت شد شاید لوکوموتیو ران از پشت خروارها آهن دستش بلرزد شاید...
دست رعشه بارانم از حلقوم برون نتوانست شدن جگرم سوت ایستگاهت را کشید شاید دستهای خشن لوکوموتیوران از پس خروارها آهن بلرزد شاید...
و اما چه کسی سوزن بان را سرگرم خواهد کرد؟!