شیخ بی چراغ

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کرده ام سوگوار نباشم

شیخ بی چراغ

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کرده ام سوگوار نباشم

بگذار دوباره سنتورها به ستایش انسان برخیزند!

دیگر بار هم گفته بودم...یادت هست؟از همان اول راه هم انگار قرار نبود هیچ خانه ای به کفش هایم عادت کند...مسافرخانه های دنیا حتا نام مرا از یاد برده اند!حالا فکر می کنم یک جای این همه فکر کردن اشتباه آمده ام:

 در این ایوان رو به تازه تماشای ماه ؛ دارم‌عشق‌‌می‌کنم! هی حافظ از من فال می گیرد و من چراغ و چهار راه نشانش می دهم...ورق می زند: چتر و هی حرف های با خودم...تفنگ و تابلوهای سرکوچه های شهید...چای شهرزاد و قصه هایی که حالا تمام می شوند...هی من از حافظ فال می گیرم:

رواق منظر چشم من آشیانه توست...کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست...

می دانم آخر این همه چسبیدن خاطره به یک جای دنیا! آخر این همه دوره گردی ها و چهار دری ها!!...یک روز خانه ای می خرم...که گاه مثل خانه نیما ابری...گاه مثل خانه ماهی دریا... گاه مثل خانه من و تو خالی...خالی...خالی!


پ.ن۱:نوشتنم نمی آمد...همین!این بار هم نوشتم فقط و فقط به حرمت سکوت تو!

پ.ن۲:عاشق تمام خیابان های سنگ فرش شده تهرانم...از ولیعصر بگیر تا سپهسالار و...با همه بلال فروش ها و دست فروش هایش...آخ این دست فروش ها...دلم می خواهد جلوی بساط تک تکشان زانو بزنم و بی خیال از جمعیت انبوهی که خسته از خریدهای اجباریه شب عید زیر لب و گاه بلند ناسزا می گویند و تنه ای می زنند و رد می شوند؛ یک دل سیر نگاه کنم...انقدر نگاه کنم تا سال؛تحویل شود و من مجبور شوم وسط همان سنگ فرشها ترمه ام را بیندازم!تو حول حالنا بخوانی و من هر هر بخندم به آن احسن الحالی که تلاش می کنی ح جیمی اش از نه حلقت ادا شود...چرخ می خورم لابه لای ترمه هفت سینت...هفت سین...هفت سین...یکی می شود سین هایت...یکی می شود...و من باز چرخ می خورم و دیوانه بازی می خوانم...بوی عیدی بوی توپ...و به حول حالنایی فکر می کنم که احسن تر از این نمی شود!

پ.ن۳:می خواهم بروم شمال...در خواب هایم دخترکی را می بینم که پابرهنه و رقصان کنار ساحل می دود وگیسوانش دست خوش بادی شوخ است...و خودش نیز...والسی تمام نشدنی را با موجها آغاز می کند!