شیخ بی چراغ

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کرده ام سوگوار نباشم

شیخ بی چراغ

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کرده ام سوگوار نباشم

ناز انگشتای بارون "تو" باغم می کنه!

از غصه باد کرده کودکان بی گناه افغانم و گفتگوهای تقریبا بی اثر با اعضای "یونیسف" به خانه می رفتم. "دختر بزرگراه مدرس" ، دوغاب اشک و ریملش را پاک کرد و خیره به مگان بژ گفت: 
 
با من هم تخته گاز تا ته خط می روند . 
من هم که شب ها و روزهایم را به خیابان بخشیده ام. 
کم از بنزین دارم؟ 
چرا گران نشوم؟!!  
  
 و من با خود زمزمه کردم: کودکان افغانم چقدر خوشبختند!! این بغض همیشگی ما انگار پایانی ندارد...
پ.ن1: امروز آتشفشان خاموش بودم..."تو" فهمیدی؟!! مثل دریایی طوفانی که امواجش قد علم می کردند و هنوز ویران نکرده ، موج بعدی می آمد و به تخته سنگها می کوبیدشان...امروز خواستم بگویم که م ه ت ا ب بودن سخت است...که فرضا دستانم را پنهان کنم، با دلم که شرحه شرحه شده و حرفی به میان نمی آورد...سکوت می کند و اشک می ریزد ، چه کنم؟!!خواستم بگویم...اما انگار باز هم کسی می گفت: این "مهتاب" با تمام محنتش ، آشناتر است به معصومیت چشمانت...غریبه اش نکن! و من این روزها چه خوب معنی "فعف" را می فهمم..."تو" هم! 
 پ.ن2:خون از گلوی زمانی می گذرد مدام، که فراموش می کند،نه داوری... 
پ.ن3:برای اولین بار انگار...این روزهای "سخت، آسان" را دوستتر می دارم...."تو" را هم!
 
 
یا زهرا(س)/
 

معشوق جان به بهار آغشته "من" ی....

پیش از خیره خیره ، انقلاب هوس هات... 

 

از آشفته شال گیسوان پیدایم... 

  

 برآمدگی های بی اغراق تنم....و آستین های کمی از مچ بالام... 

 

در چشم هام نگاه کن.. 

 

تمام وسوسه های زمین به سیاهچال های عسلی مردمک های من ختم می شود....!


پ.ن1:نبودم...می آیم...تند و تند دوباره می خوانمتان....و این بار "عشق های غریبتان" را ارج می نهم تمام بی هویت ها و با هویت های دنیا!! به شکرانه "بودن پرمهر و بی مدعای" تو...که کاش چیزی می خواستی!!سوای محبتی که بی دریغ نثار دیگران می کنم! 

پ.ن2:نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم.......گفتم یا نگفتم؟!! "عروس قصه ها" را هوس کرده ام این روزها... 

پ.ن3 : (خصوصی) برای "خودش": من پاسخگوی هیچ خاطره ای نخواهم بود...نیستم....مفهوم است؟!!

پ.ن۴: دوستان گذشته یکی یکی بازمی گردند و من مبهوت مبهوتم...!!

مهم تر از پ.ن: بودنتان مایه آرامش و مباهات است استاد....

اگر "خون دل" بود...

از برت که راندی ام 

 

بر ِ " بی مرد شهر "  شد پناهم 

 

و کاش وسوسه تجرد نمی شدی 

 

که فاحشگی مرام ما نبود....................!


پ.ن1:دلتنگی امانم را بریده ، از زور بی کسی با تو حرف می زنم.اشتباه احمقانه من این است؛ همیشه توی آدمها ، دنبال تو می گردم پدر! 

پ.ن2: هرچقدر هم بند باز ماهری باشی ، یک روز ناگزیر زمین می خوری..."فقط" مواظب باش ، پیش پاهای من نیفتی...!!!مرا بلعیدی و تو را تف کردم ، چه فرق می کند وقتی هیچ کداممان چشیده نشد! 

پ.ن3: وقتی دوباره تمام سطور بالا را مرور می کنم ، باحیرت می گویم : اینها را من نوشتم؟!!! و انگار کسی آرام می گوید : من...همین "من" ساده...باور کن....! 

کاش ما را به اسیری جای دیگری می بردند.....