رفیق...(ها! کلمه نامانوسی ست)
اگر دیدی کنار ماه می خندم؛ یا میان بادها می گریم...
اگر زیر بارانی ام یک چمدان و چتر کهنه دیدی...حرفی نزن لطفا! به جایی چیزی نگو..
بگذار مردمان این سوی ماه و آن سوی آفتاب؛ در خانه هایی که چراغ هایشان پر از پروانه های مرده ست...در خواب نزدیک سحر...نام مرا هجی کنند!...من سال هاست لابه لای حرف های مردمان خانه دارم؛ من سال هاست پشت پلک های بسته مرده ام...سالهاست با غریبه ترین زایمان ها...به دنیا سریده ام.
رفیق...(همان توضیح قبلی) یک روز که سکوت از لبانم می ریخت و تو می دیدی آن روز را...من به دور دنیا می گشتم؛به دور ماه و ستاره که آسمان را دور می زنند؛ برمی گردند به شب ها و سکوت های ما...به خیالاتی که می آید گاهی...ویران می کند؛عاشق می کند گاهی...ها!عاشق می کند...غریبه نیستی با آن!
ولی امروز که حرف می زنم
نه ستاره ها و ماه...نه خیالات گاه عاشق...که ناگهان کعبه دور من چرخ می زند*...و من روزنامه را نه مثل عطار که دکانش را...من روزها و روزنامه های تا غروب را ترک می کنم...
می روم جایی دورتر از سوتی که با قطارها کشیده ام...می روم...تا آخرین ذکر اولیاء فراموش شده را؛ روی پوست زمان بنویسم.!
می خواهم از امروز؛کعبه گوش کند*...من پر از حرف های مردمان از یاد رفته ام!
*شبیه جهانی در تذکرة الاولیاء عطار نیشابوری
پ.ن۱:دیوانه ام نخوانید...پنهانی...واژه هایم زخم خورده است...شما که غریبه نیستید!
پ.ن۲:می خواهم رازی را با«تو» بگویم.چشمانت به من آرامشی می دهد که انگار می شود همه راز های جهان را یک جا برایت گفت.و تو با همان لبخند امن!فقط نگاه کنی...گوش کن:«..................» این یک راز جاودانه بود!می دانم که باور می کنی...!می دانم.
پ.ن۳:کجا گویم که با این درد جان سوز.....طبیبم قصد جان ما توان کرد!
..................»
نه مرجان....خوب نوشتی.......خوب نوشتی رفیق (این کلمه از زبان من نا مانوس نیست که؟)....
مرجان بیا شعرم رو بخون...چیزایی بهش اضافه شده ..بیا شرط ببندیم...اگه پیداشون کردی من تو را دعوت می کنم به یک شب تا صبح شر و ور بافتن شبانه در یاهو به صرف buzz اضافه......اگه پیدا نکردی تو مرا دعوت کن.....با کلی واژه های زخم خورده و یک شاعر ناخوش....
احسنت بسیار زیبا و روان و موجز بود.
سلام مرجان جان .. راستش نمی دونم شما کجا درس می خونی .. ولی من اهواز هستم .. مرسی که سر زدی به وبلاگم
همیشه خودت معترف به آی کیو ی جلبکیت بودی...من هیچ وقت چیزی نگفتم....فقط یه جوری رفتار کردم که خودت اعتراف کنی....اگه میخوای شرط رو من بدم بگو.....دیگه این همه خودت رو اذیت نکن رفیق(نا مانوس نبود که؟).....باشه من باختم....اما ترانه های پا برهنه رو نمیتونم تضمین بدم......
برای اهویی که هنوز نفس داشت ...
فرصت تنفس را دوباره، نه، سه باره داده اند! غنیمت شمرش! رازهای مگویت را با هیچ کس نگو! حتی به رفیق[هایت]! چرا که اگر گفتی، دیگر راز نیست! خیالات را همچون روزنامه های دیروز! به سطل زباله بینداز! به همان راحتی! تنفس را غنیمت شمر! دم را!
چه پند نامه کریمانه ای...بی خیال!
گیج زدم..مدتیه که هر وقت میام این جا گیج می زنم!
یه طورایی میون حرفاتون گم می شم!
خدایا...
بعضی وقت ها آدم به همین گم شدن شدیدا نیازمنده!
کم آوردم!
یا علی مدد(ی)...
بین اون گم شدناتون اگه دستتون رسید من رو هم پیدا کنید...
وقتی یکی با نوشته ی یکی دیگه غم هاشو یادش می ره حتی برا چند لحظه چه حس خوبی به اون یکی دیگه دست می ده(:
خوبی راستی؟
حتی اگر آنچه می گفت راست بود!... می نویسم بعد از نماز صبح وقتی آهسته و در سکوت اشک می ریزم
من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
ای سیب سرخ غلت زنان در مسیر رود...یک شهر تا به من برسی عاشقت شدست...
سلام خانم جان
باز که منو بردی که لمس لحظه های آشنا
به غصه خوردن مهمونم کردی تو سطرهای نوشتنت
به تمام غریبگی هات حق دلتنگی میدم خانم جان
شب تموم شد ، حالا اونقد کار داری که وقت ترسیدن نداری!!!
من خود، آتشی که مرا ،داده دست فنا ،می شناسم
همین جوری عصیان داره عنهو چی چی از کلمه هات می ریزه...فقط نفهمیدم چه اصراری هست به شبان بودن؟
به من چه؟ من اگه شروع کنم همین شکلیه کامنتام.می فهمی که چی می گم؟
آیین عشق بازی عوض شده
یوسف عوض شده،زلیخاعوض شده
سرهمچنان به سجده فروبرده ام ،ولی
درعشق سالهاست که فتواعوض شده
خوکن به قایقت که به ساحل نمی رسیم
خوکن که جای ساحل و دریاعوض شده
حق داشتی مرا نشناسی،به هرطریق
من همچنان همانم ودنیاعوض شده
پ.ن:
۱.یوسف...زلیخا...یعقوب!
۲.در عشق سال هاست که فتوا عوض شده...گناه گه نکرده ام!
۳.جای ساحل و دریا عوض شده بود؟...شاید!
۴.حق داشتی!...دنیا عوض شده.
یا علی مدد(ی)...
نکرده اید...گناه را می گویم!...شیدایی یعقوب را که چاره کند...که چاره کند...
من آپم؟!؟!؟!؟
خوبی خانم؟ چه خبرا؟
کلافم ریحان...کلافه...کاش این همه محبتتو بتونم جبران کنم.
خوب !
۱.خوش آمدی
۲.یکم مهربون تر نظر بده دخترم!!
۳.
یکم مهربون تر بنویس...
من دوباره آپم!!
زیاد نه Exaggrate تیدم!
فعلا زیاد پول تو دستم نیست ... پروژه که تمام شد میخرم!
زحمتای منو زیر سوال میبری؟!؟!؟
دختر بد!
تو روح من وای میستی؟!؟
دختر بد!
مگه بودی اون روز تو دانشگاه ! ندیدمت! دیدی منو؟ تل منو داری؟ لینکت کردم که هر وقت خواستم بخونمت آواره وبلاگ دوستای مشترکمون نشم!
آره ریحان جان.از صبح کلاس داشتم.تو اون شلوغی فقط مازیار و دیدم و عسل و سلیمان و امیر!...کاش یه ندایی می دادی!...من هم با افتخار لینکت کردم.
خواهر عزیز قصور و اشتباه حقیر را به دلیل گرفتاری و کسالت در اشتباهی که در مرتب کردن پیوندها داشتم به بزرگواری خود ببخشید.اشتباه غیر عمد حقیر اصلاح شد.
حلالمان کنید.
یا حق
شرمنده مان نکنید برادر!...شما صاحب اختیارید.
من آپم .(به خودم مربوطه چرا روزی یه بار آپ میکنم)
فعلانم دیگه آپ نمیکنم تاااااااااااا بعد.....
تو هم آپ کن ، داره حالم دیگه از این تیتر پستت به هم میخوره!
.......... تصویرپردازی مستلزم برهم زدن قواعد بازیه ، باید ساختار و معیار بازی امروز رو بدونیم و بتونیم این رو بر هم بزینم
............. بیست و چند سال از انقلاب ما نمی گذره زمینه ای که به وجود آمده که ما اصلاً جرآت بکنیم سناریوهای غربی رو نقد بکنیم و بهشون بگیم تصویرپردازی القایی و اون وقت درصدد این بربیایم که بر مبنای بصیرت تصویری رو ایجاد بکنیم همه
این مستلزم تلاش اهل حقه که توی عالم بتونند منتشر بشند و تصاویری که خودشون دارند معارفی که دارند رو توی عالم منتشر کنند و کم کم حلقه هایی که به قول حضرت امام هسته های مقاومت در دنیا رو شکل بدن این هسته های مقاومت شکل بگیره و سطح بلوغ جامعه بشری افزایش پیدا کنه تا کم کم تا به این سطح برسیم که بتونیم دنیا رو قانع کنیم حداقل کشورهایی که هم فکر خودمون هستند رو ......
با« تصویرپردازی از آینده و تدارک فکری » به روزیم سری بزنید
در صورت تمایل بر و بچه های اصفهان رو هم لینک کنید
یاحق
سلام دختر خوب!
هیچ معلوم هست چه می کنی؟ کجاهایی؟
یه سراغی از این مادر پیرت نباید بگیری!؟!؟!!؟!!؟!؟!؟!؟
دل لعنتی...تو را چه به هوس؟!
چرا دست از سرم بر نمی داری؟چه می خواهی از این بدن خسته!
آخر چه عایدت می شود از آزار این شکست خورده ی تنها!
می خواهی مغلوبش کنی؟...اراده کرده ای تا شهره ی خاص و عامش کنی؟
چه می گویی؟
عاشق هم هوس می کند؟
مگر عشق دل ندارد؟
شاید.......شاید هم نه!
این روزها هیچ نمی دانم...جز کابوس هیچ نمی بینم و جز توهم!
توهم گفتم دلم پر کشید...!
دریا...صحرا...دریا...صحرا...!
جدا از این همه حرف وحدیث و داد و قال که نبودم و نمیدانم سلام
من دلم تنگه من به تو فکر میکنم من تو رو صدا میکنم ولی تو جایی دیگر
دور دور دور
من برایت دعا میگنم .میخوانم اما تو نامم را پاک کرده ای
من برایت رویا میبافم اما تو یادت نیست
این نام تنها برای تو
بی معرفت
این کدام دادگاه است که حتی نام خواهان را هم نمی گویند؟!!