یادم تو را فراموش!
من از پشت لب های تو می آمدم...وا مانده میان غربت و غیرت! 
تو به هر برق گیسوی بیگانه ای عاشق می شدی(شاید!) 
و من غریب تر... 
تو دشنه می کشیدی بر پشت هر چه مرد 
مردانگی ات را می گذاردی 
و من زنانگی ام را 
تا تنها الهه لبهای تو باشم....... 
باد وزید...ابر گذشت.... ساز نواخت  و تو.... 
چله نشستی و  
من نخواندم.....خواستم که بخوانم...نشد....نگذاشت ؛ که ـ به قول تو حکما حکمتی در آن بود! ـ  
اینک؛ 
وقتی تمام شهر برای ؛زن بی لب؛ دریغ می کشند 
دیگر چه جای غیرت و غریو؟!
 به جای پ.ن:تولدت مبارک............................هرجا که هستی!
 
پ.ن1:شاید اگر بگویم تمام دیشب را گریستم٬ خون گریستم، نا امید شوی!می گویم:محرم نزدیک است؟! می گوید: تو یک چیزت می شود! می گویم: حداقل پیراهن مشکی ات را دم دست بگذار، شاید لازم شد...
پ.۲:برای کسی که بی شک نخستین خواننده این وبلاگ است:روزهای خوبی نیست ، روزهایی که مرگ بی دلیل را به خاطر می آورد! حتی "خواستنی" بودنمان را هم به حساب این می گذاریم که "مرگ ما را مرور می کند"....چون "قرار" به پاسخ ندادن است همین جا می گویم که تمام کنید این عاشقانه های بی فرجامتان را...من خسته تر از آنم که گمان می برید!  
پ.ن3: ما شاعر نبوده ایم...نیستیم...نخواهیم شد...انگشت اتهامتان را سوی دیگری نشانه روید! اینکه گاهی رنگ و بوی شعر می گیرد این نوشته ها تنها به حکم د ل م ا ن است که قاعده نمی شناسد.