وقتی رسید آهو هنوز نفس داشت...

:بخوانید متنم را.پی نوشت های لعنتی را بی خیال شوید لطفا!

من همیشه از ناگهان خواب مردمان بیدار می شوم...وپنجره هی به من نگاه می کند.آنقدر که دیگر تمام خواب های دنیا را از برم...بچه گی کردم.نه؟...خیال می کردم خدا در رگ من راه می رود.خیال می کردم مرده ها...شب های «برات»؛ به خاطر ما راه می روند.

ومی رفتم سر مزار دنیا و؛ یک شعر تازه می خواندم بلند...ولی در رگ های من خدایی راه نرفت.در رگ کودکانم نیز صدای هیچ پایی نبود.نمی دانستم طرف های آخر دنیا؛درست اولین روز آدمیست...طرف های آخر دنیا؛درست فراموشی یک حرف ساده مثل آب است...تو این را خوب می فهمی!

مثل یک نامه که گاه عاشق می شود؛از یاد می رود...باورم شده حالا؛ بی خود این همه چشم هی بهم نگاه می کنند ؛ عاشق می شوند.بی خود این همه حرف روی دست های ما بسته یا باز می شود.

نگو از دایره پرتم.نگو!

دیگر کسی برای خدا حلاج نشد...هرگز کسی برای فروغ چراغی نبرد*...دیگر کسی برای عشق؛عاشق نشد! به خدا ما همه از فراموشی ساده ترین حرف آشنا می آییم؛از فراموشی عادی ترین پنجره های روبه رو.

جناب!...من تازه به این محله بی خیالی آمده ام.خانه های پشت سرم سر به راه نبودند...حالا که خوب نگاه می کنم؛هرجای راه و خانه های پشت سرم یک تکه خاطره به جایی چسبیده است...از همان اول راه هم انگار قرار نبود...هیچ خانه ای به کفش هایم عادت کند...!!!

مسافرخانه های دنیا حتی؛ نام مرا از یاد برده اند...رفیقم! عادی ترین روبه رو را به یاد بیاور.

                                                      من دارم خسته شده می خوابم.*

*اشاره به شعر هدیه فروغ فرخزاد:اگربه خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیار.

*از نیمایوشیج.نامه ها.


پ.ن۱:اتفاقا به دنبال رابطه ها بگردید...گور بابای تمام شعرهای دنیا! من به تقوای هیچ غزلی مشکوک نیستم!...

پ.ن۲:من جوابم را پیش از آنکه تو سوالت را کنی داده ام.در زندگی بعدیم قطعا یک گرگ ماده ام.تنت را مهیا کن برای دریده شدن!...می بینی؟هنوز قلب گرگ در سینه دارم.ایمان هم نیاوردم...حالا دیگر خیلی دیر است!

پ.ن۳:فنجان قهوه را برنگردان.چیزی نیست.رازی نیست.می توانید در کوی و برزن جار بزنید:«او دیگر جوان نخواهد شد...»

پ.ن۴:شب های قدر از تمام این ۲۵۰ نفری که اسمشان در موبایلم بود فقط برای ۳نفر اس ام اس زدم...صدای الهی العفوتان که گوش زمان را کر کرده بود...و آن اشک های بی امانتان...داغ دلم را تازه می کرد!...فقط گفتم... خدایا به همین شب های عزیزت قسم از هیچ کدامشان نمی گذرم...تو هم مگذر!...مدتهاست بخشیدن را از یاد برده ام.