کاش کسی در جایی منتظرم بود!

می گوید فراموشی دفاع طبیعی بدن است در برابر رنج...می گویند دردی که نوزاد؛ هنگام عبور از آن دریچه تنگ متحمل می شود چنان شدید است که کودک ترجیح می دهد رنج زاده شدن را برای همیشه از یاد ببرد!

اما تو خود میدانی...حالا هم که آمده ام تا سرانجام خود را از شر رنجی خلاص کنم که دانای کل! بر من تحمیل می کرد ...ناخودآگاه طره های مجعد آن موهای مش کرده در کف دستم؛میخکوبم می کند! به روزی فکر می کنم که کاش بدنم می توانست هر آنچه را که به قسمت خاکستری مغزم می رسد فورا پاک کند.نه آینده برایم وهم شود...نه گذشته خاطره! فقط اقتدار لحظه بماند و بس.چه خوش و چه ناخوش...فرق نکند این قرص سرماخوردگی است یا زاناکس!...انقدر میان اتفاقات دور از هم رابطه نزدیک پیدا نکنم.انقدر میان روابط نزدیک مقاصد دور کشف نکنم....

فراموش کنم دانای کل یا پسر خوانده دیروز هم کمربندی در دستش بود...فراموش کنم حتا همین یک دقیقه پیش هم به دستش چسبیده بود آن کمربند...فکر کنم همین حالا برداشته است آن را...همین حالا...و لحظه دیگر باز همین حالاست!...

هیچ شکنجه ای برای یک لحظه تحمل ناپزیر نیست!...اگر فقط اقتدار لحظه می بود و بس.اگر فقط «همین حالا» بود.اگر «همین حالا» چه رازها که در دل خاک مدفون نمی شد...شاید هیچ کس جلاد دیگری نبود...!شاید...


پ.ن۱:در میان این واژه های توهم زده بدنبال رابطه ای نباشد...من تمام شعرهای دنیا از از برم!

پ.ن۲:« تنها چیزی که یادمه اینه که یه کسی؛ یه جایی؛ یه لحظه ای؛ یه بطری «سنت امیلیون» باز کرد و بلافاصله بعدش...مخم تعطیل شد!» حالا اهمیتی ندارد سنت امیلیون یا هر کوفت دیگری.مخم تعطیل است...و این چیز ساده ای نیست!

پ.ن۳:می گفت همه فکر می کنند تو یه دختر یه لاقبای لائیک بی بند و باری که به هیچی اعتقاد نداری!!همین جا کلاه از سر برمی دارم در برابر این همه هوشمندی شما!...ساده نباشید!من عصبانی نیستم...در برابر این همه سفاهت تنها باید به تک خوری دوستان! فکر کنم و همه موجودات نفهمی که آهشان دامنم را گرفت(هرچند ما هیچ وقت دامن نمی پوشیم و فقط در عقد کذاییمان مجبور شدیم تن بدهیم به این خفت و خواری).

پ.ن۴:شنیدیم حلال زاده به داییش می ره...خدا کنه در مورد این یکی استثنا باشه!...محمد امینه ها!

پ.ن۵:حالا خوابم می آید و می خواهم برای کسی که بی شک نخستین خواننده نوشته هایم است بنویسم:«من پر از میل زوالم...»