بی سرزمین تر از باد...

«جرئت فهمیدن داشته باش!!!!» ساقی گفت.

«آه شهر کولیان!چه کسی تو را دید و فراموشت کرد؟»این را هم لورکا گفت.

آخ!لورکا! نمی خواهی دست از سرم برداری؟در شهر کولیانم هنوز...همان گونه که بودم:غیرقابل پیش بینی؛غیر آشوبناک؛گرگ!...گرگ که نه ماهی!...ماهی هم نه!...اصلا هیچ!سکوت...

همان گونه که بودم:کولی!پر از وسوسه های«رفتن و رسیدن و تازه شدن»...باز دوباره رفتن...آخ!لورکا! نمی دانی چه لذتی دارد گم شدن.«دیوانه بازی»!چه خوش طعم است این «میل گریختن»! مثل میل خواب...نجات دهنده را بی خیال شو! او هم «در گور خفته است و خاک!خاک پذیرنده اشارتی ست به آرامش»!!! در همین شهر!همینی که نمی شود آن را فهمید.شهر کولیان!

ویران می کند.این عکس؟ نه عزیز دلم.این بی نهایت در پس این عکس!در پس این ترانه.در پس این ویرانی! «اما مرا نیافتند...مرا نیافتند؟نه مرا نیافتند»!!!

جرات فهمیدن داشته باش!


پ.ن۱:در وبلاگ دوستی بزرگوار مطلبی را خواندم...که همه گذشته ام را و تمام تعلقات خفته ام را بیدار کرد...من کجای این جهان ایستاده ام؟!!!

پ.ن۲:چه می کند این ماه تیر...از آخر به اول:۳۰ تیر...خاله شدن من به طور رسمی(بدنیا آمدن نی نی خواهرم)...۲۰ تیر...ازدواج برادرم...۱تیر...نامزدی خودم!!!!چه می کند این ماه تیر...

پ.ن۳:بالاخره بعد از تلاشهای فراوان وطاقت فرسا موفق به خواندن کتاب« خداحافظ گاری کوپر » شدم!من چقدر این جوانک ساده و آمریکایی داستان را دوست دارم...با اون چوب های اسکی اش که دائما در حال فرار از عشق است...

پ.ن۴:قابل توجه دوستان بسیار عزیز من که از آهنگ وبلاگم بیزارند و آن را سبک و جلف می دانند!!!...من این آهنگ را فقط به خاطر یک نفر گذاشتم...که دوست دارد این آهنگ را...و دوست دارم او را!...همین! آیا به اندازه کافی دلیلم منطقی نبود؟!!! به سبک خودش می نویسم....من و مرد بارانیم؛ ما شدیم....

 و