لعنت به آن نویسنده روس!

«باید استاد و فرودآمد

بر آستان دری که کوبه ندارد

چرا که اگر بگاه آمده باشی دربان به انتظار توست

واگر نه

به در کوفتنت پاسخی نمی آید...*»

بگاه آمده بودیم به خدا!دربان مست بود و خواب آلود.به عشق ما؟چه فرقی می کند عزیزم!!! از دیوار بالا رفتیم.فریاد زدند:دزد؛دزد...گرفتار شدیم.این همه سال.سالی نیست؟این همه ماه! اصلا این همه روز...فکر کن!حالا تو هی بگو بیگاه است که این همه بی تابی.که این همه کلافه ای! والا صرف صیغه کلافگی که این همه دشوار نیست.هست؟لعنت به هرچه ترکیب نامناسب!«ما با هم غروب می کنیم»یک روز غروب.تو گفتی.«وقت غروبشه دیگه!»

...

«چتر آورده ای؟!!!

...

خیس می شویم...باران هم که نیاید!!!»

*حس می کنم خیلی به شما توهین می شود اگر بخواهم بگویم که شعرـدر آستانه ـ سروده شاملو است!


پ.ن۱:این امتحانات کذایی نزدیک شده و ما هنوز داریم واحدحیاط رو پاس می کنیم (بچه های دانشکده علوم اجتماعی علامه با این واحد آشنا هستن)

پ.ن۲:می خواستم یه مطلب در مورد وقایع اخیر دانشکدمون (تحصن بچه ها)بنویسم ...دیدم به هیچ عنوان حوصله این جنغولک بازی ها رو ندارم...متاسفم همتون از نقد پرمغز من محروم شدین!!(یه کم دیگه تحمل کنید این نارسیسیم از بین می رود.امیدوارم!)

پ.ن۳:یه خبرهای خوبی تو راهه!...که فقط سحر و هانی گلم  می دونن....برام دعا کنین که اگه درست بشه خیلی چیزها حل می شه!!!همتونم دعوت...

پ.ن۴:یه عزیزی می گفت خوندن وبلاگ دخترها خیلی خسته کننده است!چون همش قربون صدقه هم می رن...دیدم راست می گه ها!دیگه تکرار نمی شه.قول می دم!در ضمن قابل توجه دوستان : من این ربنای گوشه صفحه رو ۱۰۰ بار برداشتم.دوباره بر می گرده...حکمی یه حکمتی توشه!