با گرگ ها می رقصد

نه!جرات فهمیدن نداشتم.ندارم هنوز هم.می خواستم«طوری از کنار زندگی بگذرم که زانوی آهوی بی جفت بلرزد نه این دل ناماندگاری بی سامان»...نه!آقای آغداشلو!حق با شماست.«همانی نشدیم که می خواستیم»شدیم؟شاید وقتی دیگر.

حالا که کوچه ها همه سیاه پوشند...نه!این را نمی خواستم بگویم.حالا که کوچه ها همه یا بن بستند یا به خیابان می رسند...نه این را هم که خوب می دانید!دیگر چه می ماند جز اینکه شب ها همه ـ شب یلدا ـست که هی در آن «همدم غم شبونه» بخوانم و هی «نیاید آن که قرار بود»...حالا شما هم بگویید:«شما را چه به قول وقرار!»باز هم حق با شماست.مارا چه به قول وقرار...آخر می دانید:

«زن بی حجاب نداریم...زن باحجابم نداریم...

مرد بی غیرت نداریم...مرد باغیرتم نداریم...

نداریم...نداریم...نداریم...

تولد یه بچه اس...اما بچه هم نداریم...»

درد از «بی ترانه خواندن»است.شما که خوب می فهمید!


پ.ن۱:دوست عزیزی که خاطرش را می خواستم و هر از چند گاهی یادی از او می کردم...برایم یک خاطره شد...دوری او  بی تابم کرده است...هرچند این را فقط من می دانم و...من!می خواهم بی خیال دوریش شوم اما...شماره تلفنی که در گوشی ام جاخوش کرده است ...دیگر خیال پاک شدن ندارد...ندارد آقا...زورکی که نمی شود!...اما...آرزویش ماند بر دلم...آرزوی آنچه که خودش خوب می داند!

 پ.ن۲:لطفا...لطفا...لطفا...شما را به همه مقدساتتان قسم میدهم،این روزها نیایید و هی بگویید:ما که چیزی نفهمیدیم...روزهای تلخی نیستند این روزها.اما...تنهایی غریبی همه وجودم را گرفته است...

پ.ن نمی دانم چند:گاهی فکر می کنم انگار تمام زندگیم را در خواب بوده ام...نمی دانم...