«گاهی اوقات اندوه سنگ پاره خردی؛ ورای تحمل کوه در خواب کبوتر است...»
ساده بود؟نه.دشوار.آنقدر که عرق از تنت جاری شود.از تمام تنت.از تقلای درک این داشتن و نداشتن.نه.داستان این نبود؛نیست...به خدا! که لحظه ها را اصلا چه نیاز به «عنوان»!این «لحظه های گریز پا»...که در آن نفهمی صبح و شب کی بهم گره خوردند...«یکی شدند و یگانه»! نه!داشتن یا نداشتن؛ مساله این نیست...که اصلا این لحظه ها را چه نیاز به مالکیت.به داشتن.جاری هستند در تو.تو بگو «تمامیت خواهی»!همین است خب.تمامیت لحظه ها جاری است در این میانه؛که میانه ای هم نیست!هست؟یگانگی که میانه ندارد؛نمی شناسد...من اما«تو را خوب می شناسمت ری را»! اندازه همان لحظه گریز پا! « من؛همین من ساده...باور کن»!
«در عاشقی گریز نباشد ز ساز و سوز
استاده ام چو شمع مترسان زآتشم...»
|