مغبچه ای می گذشت راهزن دین ودل...

«پس کی خواهد آمد علاقه تا آخرین دقیقه؟»

نه!هرگز جوابی برای این نبود...نه!من اینکاره نبودم.اصلا بیا بی خیال شویم.سر راه یک بسته پاستیل می گیرم و همه اش را هم می جوم.وقت برگشت هم می روم واز کله پزی نزدیک دانشکده کله پاچه می خرم. «به درک راه نبردیم...»

من؛ من؛ من؛ همین من ساده؛باور کن...از همان لحظه ای که با آرامش و متانت حرفهایم را می زدم؛ می دانستم که این کاره نیستم.می دانستم که «در توان زنی دیوانه چون من نیست که جامه آرامش بپوشد...».

شک نکن که زندگی من نسخه بدل دیوانه بازی است!

حالا بیا برویم.ما آدمهای کارهای سخت نبودیم.نیستیم.نخواهیم بود.پیشتر که گفته بودم خیلی هنر کنیم دیوانه بازی بخوانیم وهرهر بخندیم.«تو وطوبی وما وقامت یار...»

حالا یک نفس عمیق می کشم.بی خیال هوای گند آلوده.کمی از این عطر مزخرفی که این روزها می زنم توی دماغم می پیچد.فکر بدی هم نیست؛وقتی مغزت پر از بوی گند است.

عطرخوشبو؛ پاستیل خوشبو.کاش کله پاچه هم خوشبو بود.

پ.ن۱:لطفا به کسی برنخورد.این فقط گوشه ای از یک مشاجره بین من و من بود!

پ.ن۲:چی کار کنم خوب؟نتوانستم...محرم نوشته از من برنمی آید!اما حتما وبلاگ سبا را بخوانید.

پ.ن۳:این روزا مثل همیشه بدجوری دلم برای یکی تنگ شده...نه نه نه منظورم تو نبودی...منظورم سرنتی پیتی بود.با اون چشمای خوشگلش که اندازه یک فنجان بود.

پ.ن۴:امروز صبح با هانیه حرف زدم.تا یک هفته شارژ شدم!