شیخ بی چراغ

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کرده ام سوگوار نباشم

شیخ بی چراغ

خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کرده ام سوگوار نباشم

تلخ تر از تمام آیس کافی ها!

در خواب من کسی نگذشته است. 

 

من پای همین حرف ماندم و تو...فراموش کردی روزی ـ این را دلم می گوید ـ در چشمان هم غرق شدیم و داستانمان آسمانی داشت.آن روز هیچ پنجره دیگری پیدا نبود... 

حتی پیدا نبود  

دلی جا بزند...دیگر جای هیچ مجنونی خالی نیست.نه توی این صفحه؛ نه درون من! 

پاره های دل جا باز کرده اند 

برای سکوت و انتظار 

                              که خوش دارم بکشم!


پ.ن۱: کاش کسی در جایی منتظرم بود...در کافه ای شاید...از نوع فرانسه اش! 

پ.ن۲: می خواستم جوری بنویسم که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد و نه این دل ناماندگار بی سامان...شد؟ 

خدا به من دست می زند!

مرا از روی پیامبری ساخته اند؛ که ابتدا نمی دانست دهانش از خدا پر است...

باور کن!دلیل ساده ام روشنت می کند:همین که از بالای چه می دانم کجای علف‌٬ باد و دریا چیزی می شنوم...همین که روی اضطراب این همه شهر پر از شب...برف می بارم٬چتر می آورم٬ماه می خوانم٬کافیست...همین که به کافه هایتان بیایم...در جاده ها و جنوب های شهر که رو به شب...همین که به نامه ها و یادها٬به عکس ها و رویاهاتان بیایم با چتر...بی چتر...با ماه؛

کافی ست که آیس کافی بنوشیم باهم...و نگاه کنیم به چشمهای هم که پر از معجزات به خواب رفته اند!

و دست هایم را که ببینی٬ دلیل ساده ام را حفظ می کنی؛ وقتی بالا می آیند با چند جمله ساده...وپایین  می آیند با نوازشی آرام...کافیست!

باور کن! من از مشهد مهربان ترین بیابان کلمات و شبانی تازه قدم به خیال تو می گذارم...و برای چشمهایی که بهترین حرفها را بلدند یانه٬....چیزی شبیه خدا آورده ام!

و امروز٬ چقدر از تورات بیشترم٬از مثنوی هم.از چاپخانه ها و کتابخانه ملی هم!

از امروز٬ خودم را که در خواب راه می رود با بره هایش و چوبدست کوچکش...برای تو می گذارم.

خودم را که راه می رود٬ دور می شود بار می برد ـ رنج ـ برای خودم می برم.

با مادرم که راه می روم...خدا به من دست می زند! همین برای هفت پشت شناسنامه ام کافیست.

نمی دانستم از کودکی دهانم پر از ابتدا بود...


پ.ن۱:غذایی که با عشق درست بشه زرده اش ُاینطوریُ می شه سفیده اش هم سفت می شه.حالا چه نیمرو باشه چه هر غذای دیگه...!!!!

پ.ن۲:از آدمهای احمق و کندی که رو حماقتشون پافشاری می کنن و مجبوری تیغه اعصابتو حروم تیز کردنشون کنی حرصم می گیره.به طرف می گم درستش اینه: بی تو مهتاب شبی باز از «آن» کوچه گذشتم.مصرانه می گه: نه٬این شعرفریدون مشریه٬ خودم گوش دادم!! می گه بی تو مهتاب شبی باز از «این» کوچه گذشتم.می خواستم بگم:تروخدا؟!!منو بگو که تاحالا فکر می کردم این شعر جزء آخرین غزلیات مولاناست که حسام الدین چلپی تو بستر مرگ ازش کش رفته.حتما هومن و کامران هم خوندنش...اومدم بگم: به تو یا یه جو عقل واجبه یا دو رکعت نماز میت!نگفتم...فقط حرص خوردم!

پ.ن۳: دو تا فیلم دیدم.یکشنبه غم انگیز و modigliani .شاهکار بودن جفتشون.اگه نبینید نصف دیگه عمرتون هم بر فناست!

پ.ن۴: من خسته تر از پیشم...

مرا پناه دهید ای زنان ساده کامل...

امشب را با مزامیر چشمانت سر می کنم و هیچ شرابی مرا مست نخواهد کرد...امشب را با مزامیر چشمانت سر می کنم و هیچ نگاه دیگری عاشقم نخواهد ساخت... 

امشب را با مزامیر چشمانت سر می کنم و هیچ نغمه ای زیباتر از صدای گرفته ی من نخواهد شد... 

امشب را با مزامیر چشمانت سر می کنم و تمام دختران اورشلیم به من حسادت خواهند کرد سلیمان من... 

امشب را با مزامیر چشمانت سر می کنم و غزل غزل هایم را روی دیوار ندبه حک خواهم کرد... در این جمعه های نبودنت که دلتنگیم دو تا شده!با این انگشتری که جا خوش کرده است و آن مهر و جانماز کوچکم...

 

امشب را با مزامیر چشمانت کافر می شوم تا فردا دوباره ایمان بیاورم به تنهاییم...


پ.ن۱:می روم خوب نباشم.می روم اشکهایم را در مزایده بگذارم؛خنده هایم را حراج کنم و دیوانه وار برقصم و هر هر بخندم تا نگویند چرا پریشانی...این دل کولی؛این چشمهای کولی؛خیال آرام شدن ندارند... 

پ.ن۲:من می خواهم به رواج رویا و عدالت آدمی بیندیشم.* 

پ.ن۳:برخیز فروغ؛برخیز ری را؛برخیز نازی؛ برخیز آیدا؛برخیز لیلی لیلی لیلی تمامت نام معشوقه های دربدر جهان که از الفت عشق و همبستری و بوسه ها شما را جز خیالی حاصل نشد.برخیز معشوقه سر به گریبان سپرده بن بست نشین که با تکفیر خویش زنده ای مباد گزندی برسد بر دامان دیگران و از ته دل می خندی تا برق دندان های خندانت برق اشکهایت را پنهان کند...اشکهایی که ریخته شد...می شود...تنها به خاطر تهمتهایی که لایقشان نبودی و لایقت کردند! ...ممنونم پروانه عزیزم...دلم را گفتی.   

پ.ن۴:یکی تا هنوز دیر نشده ۲۹۹ دلار برام جور کنه می خوام برم لاس وگاس! 

پ.ن ۵ :برای خاتون خونه ما دعا کنید...لطفا!

*سید علی صالحی

صدای زندگی

تو می روی...باران می آید! 

از من تا سرسرای خانه                     عقب نشست. 

بالاتر از سیاهی چشمهایت   

دست فکرهایی که از سرم برنداشت! 

کلمه ای که تو باشی... 

گریه ام مخاطبی ندارد...نه ظرفیت شمس را دارم...نه تار یحیا را! سه تار و انگشتان کشیده ام را فراموش کرده ای... 

اما                  راوی تو ام....کلمه به کلمه. 

کلمه میله می شود...دورم را می گیرد...و دلم را... 

صدای زندگی           واژه          رنگ 

کلمه ای که من شده ام؛ دیگر نگفتنی ست!خدایا او را نگه دار و مرا تمام...


پ.ن۱:هرچه کلمه آزاد می کنم...نمی شنوی بغلت!...من که نتهایم را عوضی می زنم به شعر...به بهای مرگ فکر کرده ام...به تدریج...به شام آخر! 

پ.ن۲: ستاره ها نهفتند درآسمان ابری...دلم گرفته ای دوست...هوای گریه با من*...سهم ما همین بود؛از دوست داشتن...تنهایی شاید؛ که تو آوردیش...قول داده بودی! پاسخ بده...خوب می فهمی!مثل جوراب حراجی؛ بی دوام است خنده هایم... 

پ.ن۳: زبان خامه ندارد سر بیان فراق...وگرنه باتو دهم شرح داستان فراق...فال شب یلدام بود!تو خود حدیث مفصل...خوابم می یاد!

*استادهمایون شجریان!

لحنی شبیه دوست داشتن!

اولیای این تذکره؛ خداوندانی در خلوتند...چسبیده به نان      به وصله بیشتر!

کجای قرائتم؟...می توانی بگیر

ابراهیم مرا به آتش کشیده اید...از هیزمی به هیزمی دیگر سوزاندید مرا.خانه ام کجاست؟

سعی می کنم بر زبانم نباشی....زبانمی! با شاخه هایی متعدد؛ غیبتی آزگار...در من دخالت کرد حتما.در ترنج و انگشت های بی حواس...

شکل اطراف آفتاب گردان خانگی بود؛ لحن چشمهای تو...می گذرادم بسوزم توی باد سرد این پاییز زمستانی! تک تک لباسهایم به قنوت ایستاده اند...چه لذتی دارد قنوت گرفتن وقتی که معشوق به گردنت آویخته است!با بوسه های پیاپی...

کجای قرائتم؟!

«چنان ات دوست می دارم»


پ.ن۱:میز و صندلی های لهستانی...جاده...جنگل کوچک من...دریا...من به موازات دلایلم پای همه چیز ایستاده ام!

پ.ن۲: چه ساده اید همه تان اگر که به دنبال مخاطبید...من تمام شده ام از تمام مخاطبها!تقدیم می کنم تمام دوست داشتن های جهان را به ـ چهارم شخص مجهول ـ!

پ.ن۳:تو که می دانی..همین کافیست.برای هفت پشت شناسنامه ام!


این هم گذشت!

هر سال نزدیکهای ماه رمضون که می شد از ته دل دعا می کردم خدایا یه کاری کن بتونم کل ماه رو بدون وقفه روزه بگیرم...تو همه این ۱۲ سالی که تکلیف شدم حتی ۱ بار هم این اتفاق نیفتاد.امسال...از نیمه شعبان حس کردم یه جور دیگه دوستم داره...حس کردم خیلی داره بهم حال می ده! اون از بلیط مشهدی که شب ولادت آقا تو اوج ترافیک خط های هوایی در عرض ۱۰ دقیقه برام جور کرد...اون از صحن گوهر شاد...حجره اول...سمت چپ...این هم از ماه رمضون.۳۰ روز تمام پاک شدم از همه چیز...خالص خالص...نه حتی اون طوری که تو فکر می کنی!هیچ کس نفهمید اما من دیدم...! من مرجانی که نا امید بودم از بودنش...دیدم...اما فقط تونستم ۷ روز روزه بگیرم . این معده درد لعنتی امون نداد!دیشب فقط گفتم: خدایا دمت گرم...خواستی بگی لیاقت نداریم؛ خیلی مردونه گفتی! خواستی بگی هواتو دارم...گرفتم.امشب راحت بخواب! 

به جای پ.ن: منو رها کن از این فکر تنهایی...آره با تو ام! با خدا اشتباه نگیر!

انالالله وانا الیه راجعون!

نشسته ام به جان کندن از دنیایی که انگار جان آدمی است!

می کنم؛ مثل برگی از درختان پاییز...دور می شوم

عین پروانه ای نوزاد

                             که از اتاق کوچکش سپید.

مادرم در آغوش می گیرد کودکی های رها شده ام را؛ می چرخاندم؛ آرام؛ صبور...در جهانی که نیست جای آدمی!

می خندم و نگاه می کنم.

نه با خود چیزی آورده بودم سبک؛ نه با خود چیزی می برم سنگین...پیش از این هم بارها به تو گفته بودم: چیزی برای از دست دادن ندارم!

فقط صدای کوچکی با من است که پروردگار مهر! در گوش کودکی هایم آواز داد.

مثل رازی که در قطره ها به دنیا می آید

                                                 دریا می شود

                                                                     و می میرد!

می روم بی آنکه چیزی با خود آورده و یا برده باشم.جز یک مداد تازه و یک مشت کاغذ کاهی و دل شبانی ام!که تو یافتی اش...


پ.ن۱: دیروز ؛ ۱۲ شهریور ؛ تولد یک مرجان بود...تو بخوان تولد! (به سبک خودش)

پ.ن۲: می خواستم از برهنه ترین خواب یک روسپی پیر بنویسم که غروبها به مسجد آشنا می رود...دیدم برایت اظهر من الشمس است! اگر که بدانی...تو خود حدیث مفصل بخوان!

پ.ن۳: یک روز نمی دانم کی برایت می گویم از شناسنامه هایی که می روند و چهار دیواری هایی که می مانند...تو بخوان چهار دری! آن روز یک چیزهایی انگار یادم می آید: لطفا بنشینید آن طرف میز...!شیخ بی چراغ چقدر کوچک است...سکوت...سکوت...چیزهایی می بینید.درست است؟لطفا برایم بگویید...سکوت...نگاه...باز هم سکوت...و شبانی که از دل یک روسپی جوان ؛‌جوانه می زند!!

پ.ن۴: دیگر این پی نوشت ها هم گویای حالش نیستند! مخاطب مونث یا مذکر ندارد؛ انگشتهای اتهامتان را به طرف دیگری دراز کنید...تو که خوب میدانی! فاتحه...

آمدم.با بوی کافور و عطر یاس...

آن شیخ هزار ساله که دی؛ با چراغ و کاسه آب به گرد شهر می چرخید

من بودم...

باز آمده ام...هزار ساله باز آمده ام...و امروز با رانه ای جدید...به گرد شهر های شما

به گرد شانه ها و خیالات شما...به تاریکی کوچه ها و کلمات شما...

به بغض تا همیشه ماندگار شما!

می آیم...می گردم...بوق می زنم...چراغ می اندازم...و عبور می کنم با موسیقی بزرگی از آبهای قدیم.

عبور می کنم ؛ آهسته گاه چون باد در موهای کودکان...

عبور می کنم ؛ ساده چون پارسایی غریب...

و شما مثل همیشه خیال می کنید در رانه جدید؛ جوانی سر به هوای دنیاست...که شوخ و بی خیال آدمی و خدا ؛ عبور می کند تند!

باشد...شما خیال کنید ... من هم هزار ساله عبور می کنم..می گردم به گرد این جهان که گیج می چرخد

گاه در شما غریب...گاه در خودش غریب...!


پ.ن۱: من در آب می افتم...آب در من...خدا عکس نایابی می گیرد امشب!

پ.ن۲:« و سقاهم ربهم شرابا طهورا» یعنی چی؟می خواهی بدانی؟بهار؛ یک روز که باران گرفت برو زیر باران؛ آن وقت می فهمی...یکی دو قطره اش را می فهمی...باران خلاف نیست!

پ.ن۳:من از همه کسانی که شادمانه در دلشان پایکوبی کردند به خاطر تخته شدن در این وبلاگ رذیلانه عذر می خواهم!

پ.ن۴: دلم دریا می خواد...جاده شمال...جنگل کوچولوی گوشه جاده...یه عالمه خاطره...همه زندگی من...عروس قصه ها!



بگذار دوباره سنتورها به ستایش انسان برخیزند!

دیگر بار هم گفته بودم...یادت هست؟از همان اول راه هم انگار قرار نبود هیچ خانه ای به کفش هایم عادت کند...مسافرخانه های دنیا حتا نام مرا از یاد برده اند!حالا فکر می کنم یک جای این همه فکر کردن اشتباه آمده ام:

 در این ایوان رو به تازه تماشای ماه ؛ دارم‌عشق‌‌می‌کنم! هی حافظ از من فال می گیرد و من چراغ و چهار راه نشانش می دهم...ورق می زند: چتر و هی حرف های با خودم...تفنگ و تابلوهای سرکوچه های شهید...چای شهرزاد و قصه هایی که حالا تمام می شوند...هی من از حافظ فال می گیرم:

رواق منظر چشم من آشیانه توست...کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست...

می دانم آخر این همه چسبیدن خاطره به یک جای دنیا! آخر این همه دوره گردی ها و چهار دری ها!!...یک روز خانه ای می خرم...که گاه مثل خانه نیما ابری...گاه مثل خانه ماهی دریا... گاه مثل خانه من و تو خالی...خالی...خالی!


پ.ن۱:نوشتنم نمی آمد...همین!این بار هم نوشتم فقط و فقط به حرمت سکوت تو!

پ.ن۲:عاشق تمام خیابان های سنگ فرش شده تهرانم...از ولیعصر بگیر تا سپهسالار و...با همه بلال فروش ها و دست فروش هایش...آخ این دست فروش ها...دلم می خواهد جلوی بساط تک تکشان زانو بزنم و بی خیال از جمعیت انبوهی که خسته از خریدهای اجباریه شب عید زیر لب و گاه بلند ناسزا می گویند و تنه ای می زنند و رد می شوند؛ یک دل سیر نگاه کنم...انقدر نگاه کنم تا سال؛تحویل شود و من مجبور شوم وسط همان سنگ فرشها ترمه ام را بیندازم!تو حول حالنا بخوانی و من هر هر بخندم به آن احسن الحالی که تلاش می کنی ح جیمی اش از نه حلقت ادا شود...چرخ می خورم لابه لای ترمه هفت سینت...هفت سین...هفت سین...یکی می شود سین هایت...یکی می شود...و من باز چرخ می خورم و دیوانه بازی می خوانم...بوی عیدی بوی توپ...و به حول حالنایی فکر می کنم که احسن تر از این نمی شود!

پ.ن۳:می خواهم بروم شمال...در خواب هایم دخترکی را می بینم که پابرهنه و رقصان کنار ساحل می دود وگیسوانش دست خوش بادی شوخ است...و خودش نیز...والسی تمام نشدنی را با موجها آغاز می کند!

هزاره ای که به آن خندیدم...گریستم!

های؛برادر؛کا!

که مسلمان حضرت دوری و چشم انتظار اسبی از جزیره خضرا!...یا کسی از چاه بی حرف جمکران...

آی!...یهود کوره سوز که حالا خاکستر لبنان به باد می دهی!

هی!...که گفتی:«آنک انسان»..ولی صدای آن کودک جلیل گاهی به گوش شهرهای ما می رسد در این قرن رفته تا پشت سر!...

برادر! تو که برکه نشین خیال دوری از آن سوی خاک...سیاه آفتاب نشین و غلام روزگار تلخ...ای سفر کرده تلمود و قانون طور...برادر فتوا و قتل و ماه رمضان...کبوتر نوحم را فرستادم به بعد از گلوله باران قرن؛یک وجب خاک امن؛ شاخه زیتونی شاید...کبوترم را اما...در آسمان تمام جنوب های جنگ! زدند...

هی؛ کاکوی هرکجای این خاک عجیب و خاصه غریب

برایتان همسایگی کرده ام از آغاز ترگلی مادر ناخواسته ام حوا...و امروز پس از آن همه روزگار کبوترانی که بازنگشته اند...«رکوئیم موتسارت*» برایتان خریده ام که مرگ را به یاد آوریم

                                               حالا که زندگی را از هم دزدیده فراموش کرده ایم!          

*رکوئیم مرگ؛آخرین اثر وارزشمند ترین اثر موتسارت است که در آخرین روزهای قبل از مرگ نوشته شد وبعدها رهبران موسیقی دنیا آن را اجرا کردند که از جمله زیباترین اجراها:رهبری برنشتاین است.اگر این اجرا را پیدا کردید درنگ نکنید!


پ.ن۱:این سطور به یاد جشنی که در آستانه سال ۲۰۰۰ مردم بر پاکردند نوشته شد. جالب این بود و هست؛ بشری که دارد این کره کوچک را نابود می کند؛هم نگران پایان جهان است و هم برایش جشن می گیرد!...جهانی که خودش آن را آباد کرده است و حالا هر روز آن را ویران می کند و گویی بر روی نعش شکار عکس یاد گاری می اندازد...ممنونم «هیوا مسیح»

پ.ن۲:برای گذاشتن این پست؛ چندین روز در شک و تردید بودم...هرچند مشورت با دوستان کمی آرامم کرد ...پر واضح است که سو ء تفاهم هایی پیش خواهد آمد.اگر نیازی بود پاسخگو یتان هستم!

پ.ن۳: امروز...من...او...جاده...باران...نشانه...دریا...خدا...خدا....خدا...خدا...خدا...خدا بود و دیگر هیچ!